داستان مرموز مهرداد
روزی روزگاری در روستایی کوچک پسری به نام مِهراد زندگی می کرد. او همیشه کنجکاو بود و عاشق کاوش بود. با این حال، یک چیز وجود داشت که او نمی توانست از انجام آن دست بکشد - جویدن ناخن هایش.
یک روز آفتابی، مِهراد به طور تصادفی به جنگلی مرموز برخورد کرد. او انرژی جادویی را در اطراف آن احساس کرد و تصمیم گرفت کاوش کند. وقتی وارد شد، خود را در محاصره درختان عجیب و طلسم یافت.#
جغد خردمندی که روی شاخه درخت نشسته بود با مِهراد گفت: پسر جوان، اگر بتوانی عادت ناخن جویدن را ترک کنی، گنج پنهانی خواهی یافت. مِهراد با احساس مصمم بودن، چالش را پذیرفت.#
هنگامی که مِهراد به عمق جنگل قدم میزد، با یک سنجاب دوست آشنا شد. به او یاد داد چگونه دست هایش را با بلوط مشغول کند تا ناخن هایش را نجوید.#
وقتی مِهراد به آبشاری زیبا رسید، متوجه شد که مدتی است ناخن هایش را نجویده است. او با هیجان به سفر خود ادامه داد و مشتاق یافتن گنج پنهان بود.#
سرانجام، مِهراد گنج پنهان را پیدا کرد - صندوقچه ای پر از سکه های طلایی براق! او متوجه شد که با تمرکز روی هدفش، بر عادت ناخن جویدن خود غلبه کرده است.#
مِهراد با اعتماد به نفس تازهای که پیدا کرده بود و گنجی برای سهیم شدن با روستای خود داشت، به خانه بازگشت. او یک درس ارزشمند آموخته بود: با روبه رو شدن با چالش ها، می توانست بر هر عادت بدی غلبه کند.