یک گربه سیاه و شاهزاده خانم عاشق زندگی
روزی روزگاری شاهزاده خانم جوانی به نام پرنسس زندگی می کرد. او دختری سرزنده و پرانرژی بود که عاشق زندگی بود و همیشه در مورد دنیای اطرافش کنجکاو بود. یک روز او متوجه گربه کوچک و سیاه رنگی در باغ قصرش شد و تصمیم گرفت آن را با خود به خانه ببرد. #
شاهزاده خانم از مادرش پرسید که آیا می تواند گربه را به عنوان حیوان خانگی نگه دارد، اما مادرش نپذیرفت و گفت که این کار باعث دردسر می شود. با وجود مخالفت های مادرش، شاهزاده خانم مصمم بود که گربه را نگه دارد و مخفیانه آن را با خود به خانه برد. #
شاهزاده خانم با عشق از گربه مراقبت کرد و به او غذا و سرپناه داد و نامش را سایه گذاشت. همه در قصر از اراده و فداکاری او نسبت به گربه شگفت زده شدند و این دو به سرعت از هم جدا نشدند. #
شاهزاده خانم و سایه روزهای زیادی را صرف کاوش در محوطه قصر و باغ کردند. شاهزاده خانم از طریق پیوند خود با Shadow در زندگی شادی یافت و در نتیجه زندگی سخت او نرم شد. #
یک روز طوفان بزرگی در قصر وزید و شاهزاده خانم برای نجات Shadow دوید. گربه را در گوشه باغ پیدا کرد که از ترس می لرزید و به سرعت آن را در آغوش گرفت. #
شجاعت و فداکاری پرنسس به Shadow برای همه الهام بخش بود. او متوجه شد که زندگی ارزشمند است و این وظیفه ماست که آن را گرامی بداریم و به اطرافیانمان عشق و محبت نشان دهیم. #
شاهزاده خانم و سایه با هم به کاوش جهان ادامه دادند و او زندگی را از چشم و قلب او دید. پرنسس متوجه شد که دوست داشتن زندگی تنها کاری است که ما می توانیم انجام دهیم، و بهترین راه برای نشان دادن عشق و قدردانی از زندگی این است که آن را به طور کامل زندگی کنیم. #