یک روز آقای سنجاب با یک موش کوچولو آشنا شد
یک روز آقای سنجاب در جنگل قدم می زد که با یک موش کوچک روبرو شد. موش در اطراف کف جنگل می چرخید و وقتی آقای سنجاب را دید متوقف شد. موش کوچولو از پستاندار بزرگتر ترسیده بود و با کنجکاوی به آن نگاه می کرد. #
آقای سنجاب به موش لبخند زد و موش خیلی زود شروع به تعقیب او کرد. همانطور که آن دو راه می رفتند، آقای سنجاب متوجه شد که موش بسیار کنجکاو است و سوالات زیادی در مورد مناظر و صداهای جنگل پرسید. #
آن دو به سرعت با هم دوست شدند و موش شروع به نشان دادن تمام اسرار پنهان جنگل به آقای سنجاب کرد. آنها مسیرها و غارهای پنهان را کاوش کردند و آقای سنجاب به موش نشان داد که چگونه لانه بسازد و غذا پیدا کند. #
آن دو روزهای زیادی را با هم گذراندند و آقای سنجاب همه آنچه را که در مورد زندگی در جنگل می دانست به موش آموخت. یک روز موش از آقای سنجاب خواست تا راهی به شهر نزدیک به او نشان دهد و آقای سنجاب موافقت کرد. #
آنها در نهایت خود را به شهر رساندند و موش از ساختمان های بزرگ و مردم شگفت زده شد. آقای سنجاب خانواده ای برای موش پیدا کرد و مطمئن شد که موش سالم و شاد است. با موش خداحافظی کرد و رفت و قول داد به زودی دیدار کند. #
آقای سنجاب به خانه خود در جنگل بازگشت، اما اغلب به سفر خود با موش کوچولو فکر می کرد. او آموخته بود که مراقبت از محیط چقدر مهم است و چگونه حتی یک موجود کوچک می تواند تفاوت بزرگی ایجاد کند. #
و به این ترتیب، داستان آقای سنجاب و موش کوچولو به پایان رسید، اما دوستی و درس های آنها پابرجا ماند. #