یاسین یک پروانه رویایی داشت
یاسین پسری کنجکاو و ماجراجو بود که در دهکده ای کوچک زندگی می کرد. او یک آرزوی بزرگ داشت: گرفتن یک پروانه! او مصمم بود رویای خود را محقق کند و راهی سفر شد. او به جنگل رفت و آماده رویارویی با هر چالشی بود که برایش پیش می آمد. #
یاسین در جنگل قدم زد و مناظر، صداها و بوها را تماشا کرد. او ساعت ها راه رفت، اما هرگز امید خود را از دست نداد. سرانجام پروانه ای زیبا را دید که روی شاخه درخت نشسته بود. یاسین در جای خود ایستاد و گوش به گوش پوزخندی زد. او به آرامی به پروانه نزدیک شد، مراقب بود مبادا او را غافلگیر کند. #
یاسین به امید اینکه پروانه را بگیرد دستش را دراز کرد. پروانه با بال زدن رفت و یاسین را با احساس ناامیدی رها کرد. او می خواست تسلیم شود، اما رویایی را که برای تحقق بخشیدن به آن در نظر گرفته بود به یاد آورد. او مصمم بود به راه خود ادامه دهد و در نهایت پروانه دیگری را دید. #
یاسین با احتیاط و آهسته به این پروانه نزدیک شد و این بار موفق شد! باورش نمی شد - رویای او به حقیقت پیوست! پروانه را در دستانش گرفت و از زیبایی آن شگفت زده شد. او از پروانه تشکر کرد که به او اجازه داد تا آن را بگیرد و آن را دوباره در طبیعت رها کرد. #
یاسین با قدردانی تازه ای از طبیعت و موجودات آن به روستای خود بازگشت. او متوجه شد که دوستی با حیوانات ممکن است. او با لبخندی بر لب به خانه بازگشت و به خود برای رسیدن به هدفش افتخار کرد. #
یاسین جز پروانه زیبایی که تازه با آن روبرو شده بود به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد. او مطمئن بود که پیوندی برقرار کرده است که برای همیشه باقی خواهد ماند. یاسین در حالی که راه می رفت، پوزخندی زد و فهمید که رویاها می توانند محقق شوند! #
سفر یاسین به او درس مهمی داد: رویاها می توانند محقق شوند اگر هرگز تسلیم نشوید. او اکنون مطمئن بود که دوستی با حیوانات ممکن است و آنها می توانند شما را شاد کنند. #