یارا بزرگ می شود و به مهد کودک می رود
یارا حیوان خانگی بود که وقتی همه در کنارش بودند همیشه شادتر بود. او عاشق گذراندن وقت با خانواده، بازی و تفریح بود. وقتی او به اندازه کافی بزرگ شد، زمان رفتن به مدرسه فرا رسید و ابتدا باید به مهد کودک می رفت. یارا بسیار هیجان زده و کمی ترسیده بود، زیرا قبلاً بدون پدر و مادرش جایی نرفته بود. او می خواست آنها را به خود افتخار کند، اما از تنهایی هم می ترسید. #
یارا با دلی سنگین راهی مهدکودک شد. او از ناشناخته ها می ترسید و نگران بود که مبادا به وظیفه خود عمل نکند. همانطور که راه می رفت متوجه شد که برخی از خانه های همسایه بچه هایی دارند که بیرون می آیند و به مهدکودک می روند. او نمیتوانست از این که میدانست تنها نیست، کمی احساس بهتری داشته باشد. #
یارا به مهدکودک رسید و از اینکه دید همه چقدر سرگرم می شوند شگفت زده شد. معلمان مهربان و صمیمی بودند و سایر دانش آموزان مشتاق یادگیری و کشف بودند. یارا به آرامی شروع به استراحت و لذت بردن از زمان خود در مهد کودک کرد. او به تدریج شروع به احساس استقلال و اعتماد به نفس بیشتر و بیشتر به توانایی های خود کرد. #
یارا شروع به دوستیابی در مهدکودک کرد و از احساس آزادی و اتکا به خود که به همراه داشت لذت برد. او احساس غرور و قدرت می کرد و به توانایی های خود اطمینان بیشتری داشت. با گذشت روزها، یارا متوجه شد که می تواند کارها را به تنهایی انجام دهد و دیگر نیازی ندارد که والدینش همیشه با او باشند. #
یارا بیشتر و بیشتر وقت خود را در مهدکودک می گذراند و با دوستانش یاد می گرفت و سرگرم می شد. او در حال بزرگ شدن بود و مستقلتر میشد و میتوانست کارها را به تنهایی انجام دهد و خودش تصمیم بگیرد. او احساس غرور و هیجان می کرد و نمی توانست صبر کند تا به والدینش نشان دهد که چقدر رشد کرده و تغییر کرده است. #
وقتی یارا بالاخره به خانه برگشت، پدر و مادرش از اینکه دیدند او چقدر رشد کرده تعجب کردند. او اعتماد بهنفستر و مستقلتر بود و آماده بود تا با شجاعت و قدرت تازهای که پیدا کرده بود، دنیا را در پیش بگیرد. یارا میدانست که میتواند هر کاری که در ذهنش باشد انجام دهد و این باعث میشود که او احساس خوشحالی و رضایت کند. #
یارا بزرگ شده بود و آماده بود تا دنیا را بپذیرد. او دیگر از تنها ماندن یا از ناشناخته ها نمی ترسید، شجاع و با اعتماد به نفس بود و آماده رویارویی با هر چیزی بود که سر راهش قرار می گرفت. یارا درس مهمی گرفته بود. اینکه مستقل بودن اشکالی ندارد و هر کاری که در ذهنش باشد می تواند انجام دهد. #