یارا بزرگ می شود و به مهد کودک می رود
یارا دختری کوچک و ترسو بود که دوست داشت با مادرش وقت بگذراند. او چشمان روشن و لبخندی شیطنت آمیز داشت که اتاق را روشن می کرد. یارا تازه پنج ساله شده بود و در آستانه شروع مهدکودک بود. او از این تجربه هم ترسیده و هم هیجان زده بود، اما بیشتر نگران این بود که مادرش را پشت سر بگذارد. #
مادر یارا او را در آغوش گرفت و به او اطمینان داد که همه چیز درست خواهد شد. او قول داد که یارا را بعد از مدرسه بردارد و در طول سفر با او باشد. یارا کمی اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد و با لبخند وارد مهد کودک شد. #
یارا از اینکه چقدر در مهدکودک سرگرم می شود شگفت زده شد. او با بچه های دیگر دوست شد و از کلاس هایش لذت برد. یارا خیلی چیزها یاد می گرفت، از هنر گرفته تا ریاضیات. او تمام آنچه را که مادرش به او آموخته بود به خاطر می آورد و تلاش های او نتیجه داد. #
یارا و دوستان جدیدش از بازی با هم در طول تعطیلات و کاوش در کلاس هایشان لذت می بردند. او حتی چند دوست با برخی از معلمان پیدا کرد. یارا هر روز با اعتماد به نفس و مستقل تر می شد و به موفقیت هایش احساس غرور می کرد. #
یک روز مادر یارا آمد تا او را از مدرسه بیاورد. با دیدن یارا غرق غرور و شادی شد. دخترش خیلی بزرگ شده بود و به استقلال و شجاعتش افتخار می کرد. #
مادر یارا قول داد همیشه در کنار او باشد، از او حمایت کند و بزرگترین تشویق کننده او باشد. یارا خوشحال بود که بدون توجه به هر کجای زندگی که می رود، جای امنی برای بازگشت دارد. #
یارا به یک دختر جوان با اعتماد به نفس و مستقل تبدیل شده بود که آماده بود تا دنیا را بپذیرد. وقتی مهدکودک را ترک میکرد، تمام درسهایی را که آموخته بود و همه افرادی که در این راه به او کمک کرده بودند، فکر کرد. او از سفری که در پیش گرفته بود سپاسگزار بود و برای آنچه در آینده در انتظارش بود هیجان زده بود. #