گنجینه های پنهان رضا
رضا ساعتها بود که مشغول گشت و گذار در جنگلهای اطراف بود. او مصمم بود چیز خاص و هیجان انگیزی پیدا کند. او داستان هایی از گنجینه های اسرارآمیز پنهان شده در اعماق جنگل را شنیده بود و می خواست آنها را پیدا کند. همانطور که بیشتر و بیشتر در زیر درختان انبوه فرو رفت، فکر کرد صدای ضعیفی شنیده است. مکث کرد و با دقت گوش داد. بله مطمئن بود! صدای زنگ مرموزی بود که از اعماق جنگل می آمد. #
رضا صدا را تا سرچشمه دنبال کرد و به زودی به غار پنهانی برخورد کرد. تقریباً به طور کامل توسط انبوهی از خار پنهان شده بود، اما او نور ضعیفی از نور را دید که از درون می آمد. راهش را هل داد و منظره عجیبی دید. درونش اسباب بازی های محبوبش جان گرفته بود! عروسکها و اکشنها حرکت کردند و قطاری مینیاتوری دور دیوارها پیچید. #
رضا در حالی که به بازی و کشف اسباب بازی های قدیمی اش نگاه می کرد با تعجب نفس نفس زد. او می خواست به آنها بپیوندد، اما نتوانست قدم به داخل غار بگذارد. او برای لحظه ای تردید کرد، سپس متوجه ورودی پنهانی شد که در سایه ها پنهان شده بود. او به داخل خزید و خود را در یک پادشاهی جادویی یافت. #
رضا از مناظر شگفت انگیزی که می دید شگفت زده شد. به هر طرف که نگاه می کرد چیز جدید و هیجان انگیزی پیدا کرد. او پریهایی را دید که در میان درختان، دریاچهای مرموز و قلعهای در بالای تپه بال میزدند. او می دانست که به یک پادشاهی جادویی برخورد کرده است و نمی توانست صبر کند تا آن را کشف کند. #
رضا شروع به کاوش در ملکوت کرد و خیلی زود با درختی غول پیکر روبرو شد. وقتی نزدیک شد، نردبان طنابی را دید که از یکی از شاخه هایش آویزان بود. او می دانست که آنچه را که دنبالش بود پیدا کرده است. او بالا رفت و وارد یک اتاق مخفی شد. در داخل، او انبوهی از گنج های درخشان را دید! #
رضا از خوشحالی نفسش را در اتاق نگاه می کرد. او یک صندوقچه پر از سکه، یک عصای درخشان و یک عصای جادویی را دید. او از مناظر شگفتانگیز پیش روی خود شگفت زده شد، سپس متوجه دری عجیب در گوشهای از اتاق شد. در را باز کرد و داخل شد. #
رضا از آنچه می دید تعجب کرد. داخل در یک کتابخانه بزرگ پر از کتاب، نقشه و طومار بود. او می دانست که دنیای پنهانی از دانش را پیدا کرده است و نمی توانست صبر کند تا آن را کشف کند. کتابی را برداشت و شروع به خواندن کرد. #