کیاناز و منظره رویایی جادویی
روزی روزگاری دختری بود به نام کیاناز. موهای موجدار، چشمهای درشت مشکی و گونههای گلگون داشت. یک روز تصمیم گرفت در اتاق خودش بخوابد و رویاهای زیبایی ببیند.
آن شب کیاناز چشمانش را بست و خود را در دنیایی جادویی تصور کرد. او می توانست بالای ابرها پرواز کند، ستاره ها را لمس کند و با حیوانات صحبت کند.
کیاناز در حین پرواز با یک جغد پیر دانا ملاقات کرد که او را به حل سه معما برای یافتن گنج پنهان دعوت کرد. او مشتاقانه این چالش را پذیرفت و به هوش خود اطمینان داشت.#
کیاناز از خلاقیت و شجاعت خود برای حل معماها استفاده کرد. او گنج پنهان را کشف کرد: یک کلید طلایی که درب بزرگ ترین رویاهای او را باز کرد.
کیاناز پشت در باغ زیبایی پیدا کرد که هر گلی در آن استعداد منحصر به فردی داشت. او آموخت که هر گل نمایانگر یکی از ویژگی های منحصر به فرد خودش است.
کیاناز متوجه شد که می تواند استعدادهای خود را مانند گل های باغ پرورش دهد و رشد دهد. او احساس قدرت می کرد که بهترین نسخه از خودش باشد.#
کیاناز وقتی بیدار شد خوابش را به یاد آورد و احساس الهام کرد. او می دانست که قدرت و استقلال دارد تا رویاهایش را در زندگی خودش محقق کند.