کیانا، دختر پروانه طلایی
کیانا به افق خیره شد و باد صحرا را روی صورتش احساس کرد. او دختری ماجراجو بود و همیشه در مورد دنیای فراتر از زادگاهش کنجکاو بود. او رویای کاوش در سرزمین های دور و کشف رازهایی را که فراتر از صحرا بود، در سر داشت. او می دانست که وقت آن رسیده است که به یک سفر برود. #
کیانا مصمم بود که به آرزویش برسد. وسایلش را جمع کرد و راهی جاده ای شد که به بیرون شهر منتهی می شد. او هیجان زده بود اما کمی هم عصبی بود. او در آنجا چه چیزی را پیدا می کند؟ او چه نوع ماجراجویی هایی خواهد داشت؟ #
در ادامه سفر کیانا با افراد و مکان های جالب زیادی روبرو شد. او با پیرمرد خردمندی آشنا شد که داستان های سرزمین های دور را برای او تعریف کرد. او از یک شهر شلوغ بازدید کرد و مغازه ای را پیدا کرد که اقلام عجیب و غریب و شگفت انگیز می فروخت. #
یک روز کیانا به طور تصادفی به دهکده ای مرموز برخورد کرد. اهالی روستا صمیمی بودند و او را دعوت کردند که شب را با آنها بماند. بعد از شام، کیانا صدای عجیبی از جنگل شنید. او برای تحقیق رفت و یک پروانه طلایی زیبا با یک لکه سیاه روی بال آن پیدا کرد. #
کیانا اسیر زیبایی شب پره شد و تصمیم گرفت آن را با خود در سفر ببرد. از آن به بعد پروانه طلایی همدم او شد و با هم به ماجراجویی های زیادی رفتند. #
کیانا در سفر خود با پروانه طلایی درس های ارزشمند بسیاری آموخت. او کشف کرد که مهمترین چیزها در زندگی همیشه آن چیزی نیست که ما به دنبال آن هستیم، بلکه چیزی است که ما را در طول مسیر پیدا می کند. #
کیانا با آدم عوضی به خانه برگشت. ماجراهای او به او قدردانی جدیدی از زندگی و دنیای اطرافش داده بود. او دوستی را در پروانه طلایی پیدا کرده بود و آنها پیوندی مشترک داشتند که تا آخر عمر باقی می ماند. #