کشف نازگل
نازگل دختری ماجراجو و کنجکاو بود که عاشق آموختن علم و پزشکی بود. او مدتها آرزوی رفتن به آزمایشگاه و کشف چیزی مرموز و شگفت انگیز را داشت. امروز بالاخره قرار بود شانسش را پیدا کند. او کت و عینک آزمایشگاهی خود را پوشید و با حسی از انتظار وارد آزمایشگاه شد. #
نازگول با تعجب از همه چیزهای عجیب و شگفت انگیزی که در آزمایشگاه وجود داشت به اطراف نگاه کرد. او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود. او به اطراف راه میرفت، تمام تجهیزات را بررسی میکرد و تمام دانشی را که آزمایشگاه ارائه میداد به کار میبرد. ناگهان از گوشه چشمش چیزی را دید. #
نازگل با احتیاط به آن نزدیک شد و نمی خواست خیلی نزدیک شود و آن را بترساند. او وقتی دید که این یک شی عجیب و درخشان است، شوکه شد. او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود! او آنقدر هیجانزده بود که میخواست کشف خود را به همه بگوید، اما میدانست که باید آن را مخفی نگه دارد. #
نزگول با احتیاط و با احتیاط به شی نزدیک شد و خواست بهتر به آن نگاه کند. او آن را با دقت بررسی کرد و متوجه شد که به نظر می رسد زنده است! او قبلاً چنین چیزی را ندیده بود. او از انجام این کشف باورنکردنی آنقدر هیجان زده بود که به سختی می توانست جلوی هیجان خود را بگیرد. #
نازگل می دانست که باید به کسی درباره کشفش بگوید، اما مطمئن نبود که به چه کسی بگوید. او به فکر مشاوره با کارکنان آزمایشگاه بود، اما نگران بود که آنها حرف او را باور نکنند. سرانجام، او تصمیم گرفت به خانوادهاش بگوید که میدانست از شنیدن کشف شگفتانگیز او هیجانزده خواهند شد. #
نازگل همه چیز را در مورد کشف خود به خانواده اش گفت و آنها بسیار به او افتخار کردند. او سرانجام توانست کشف هیجان انگیز خود را با جهان به اشتراک بگذارد و به خود افتخار می کرد که رویاهایش را رها نکرد. او متعهد شد که به کاوش و تلاش برای دستیابی به اکتشافات جدید و شگفت انگیز ادامه دهد. #
نازگل کشف شگفت انگیزی کرده بود، اما درس مهمی هم به او داده بود. او متوجه شد که اگر مصمم بماند و رویاهایش را دنبال کند، همه چیز ممکن است. در حالی که به اطراف آزمایشگاه نگاه می کرد لبخند زد و می دانست که هنوز اکتشافات بسیار بیشتری وجود دارد. #