چرا من مادرم را دوست دارم؟
دختر جوان جلوی در ایستاد و یک سوال در ذهنش بود: چرا مادرم را دوست دارم؟ او مدتی بود که همین سوال را میپرسید، از زمانی که مادرش به او کمک کرده بود تا در دوران سخت زندگیاش بگذرد. دلش برای پاسخ به درد آمد و تنها راه یافتن آن را آغاز سفر می دانست. #
دختر جوان با نفس عمیقی در را باز کرد و از آن عبور کرد. او خود را در جنگلی سرسبز و سرسبز یافت، درختان و گلها بلندتر از او. به نظر می رسید که درختان برای همیشه دراز هستند، و او متوجه شد که اگر می خواهد پاسخ سؤالش را بگیرد باید راه خودش را پیدا کند. #
دختر جوان در حالی که به سمت جنگل می رفت نفس عمیقی کشید. او احساس ترس اما هیجانزده میکرد، زیرا میدانست که سفر او چیزی بیش از پاسخ به سؤالش را به او میآموزد. وقتی راه می رفت، موجودات و گیاهان مختلف زیادی را دید، برخی دوستانه و برخی نه چندان. او حتی یک آبشار جادویی را در دوردست دید. #
دختر جوان ساعت ها پیاده روی کرد و در نهایت به آبشار رسید. می خواست به عقب برگردد که صدایی شنید که او را صدا می زد. صدای مادرش بود که از او می پرسید چرا اینقدر دوستش داری. دختر جوان متحیر شده بود، اما می دانست که این فرصتی است که به سؤال او پاسخ دهد. #
دختر جوان در مورد آنچه مادرش از او خواسته بود فکر کرد و متوجه شد که مادرش را دوست دارد زیرا او همیشه در کنار او بود - در روزهای خوب و بد. او میدانست که مادرش بدون توجه به آنچه در زندگی اتفاق میافتد، همیشه آنجاست تا به او گوش دهد، دوستش داشته باشد و از او حمایت کند. #
دختر جوان وقتی متوجه جواب سوالش شد لبخند زد. قبل از برگشتن و رفتن به خانه، آخرین نگاهی به آبشار انداخت. او احساس جدیدی از قدردانی و درک مادرش داشت و می دانست که همیشه او را دوست خواهد داشت. #
دختر جوان با احساس عشق و درک مادرش به خانه رسید. او میدانست که مادرش همیشه در کنار او بوده است، و او سرشار از قدردانی تازهای نسبت به او بود. او قاطعانه تصمیم گرفت که همیشه به مادرش نشان دهد که چقدر او را دوست دارد و هرگز او را بدیهی نگیرد. #