لیا رئیس کلاس او در مدرسه بود و بچه های دیگر، حتی بزرگترها، به او نگاه می کردند. او بیشتر شبها تا دیروقت بیدار میماند و درس میخواند، اما به نظر میرسید هرگز نمیتوانست چیزی یاد بگیرد - مهم نیست چقدر تلاش میکرد. وقتی یک شب به خواب رفت، خوابی دید که زندگی او را تغییر داد.