پسر کوچکی که می خواست از پدرش پیشی بگیرد
روزی پسر جوانی با موهای تیره بود که همیشه یک روح کنجکاو و ماجراجو بود. پدرش اغلب به خاطر خوبی خودش به او میگفت که زیادی جاهطلب است، اما پسر جوان هرگز گوش نکرد. اما امروز او دست به یک ماجراجویی بزرگ زد و تنها هدفش این بود که خودش را به پدرش ثابت کند. #
پسر و پدرش هر دو در راه کمپ بودند و پسر مصمم بود با رسیدن به کمپ جلوتر از او هوش خود را به پدرش ثابت کند. چمدان هایش را بست و آماده رفتن شد، اما پدرش جلوی او را گرفت و گفت: "یادت باشد، فقط اول رسیدن به آنجا نیست، بلکه هوشمندانه ترین مسیر را طی می کند." #
پسر سرش را تکان داد و در حالی که مصمم بود هوش خود را ثابت کند به راه افتاد. او جاده های عقب را در پیش گرفت و مسیری را در ذهن خود ترسیم کرد که تصمیم داشت ابتدا او را به کمپ برساند. راه می رفت و می رفت و با هر قدمی که به سمت هدفش برمی داشت قلبش تندتر می زد. #
اما وقتی پسر راه میرفت، خیلی زود متوجه شد که جادههای پشتی بسیار کندتر از جادههای اصلی است که پدرش طی کرده بود. قلبش فرو ریخت و نگران شد که تصمیم اشتباهی گرفته است. #
پسر در آستانه تسلیم شدن بود که راهی را دید که می دانست برای رسیدن به هدفش باید طی کند. این یک میانبر بود و شیب تندی داشت، اما پسر مطمئن بود که این هوشمندانه ترین مسیری است که باید طی کرد. #
پسر میانبر را انتخاب کرد و کمی بعد از پدرش به کمپ رسید. او خسته بود و بدنش درد می کرد، اما در حالی که پدرش او را به خاطر تصمیم هوشمندانه اش ستایش می کرد، قلبش از هیجان می تپید. #
پسر از پدرش پیشی گرفته بود و در این راه درس ارزشمندی آموخته بود: هوش و شجاعت دست به دست هم می دهند. #