پسر ماه و اسب پرنده
پسر همیشه ماجراجو بود و همانطور که به ماه درخشان در آسمان شب خیره شده بود، مصمم بود بفهمد طرف دیگر چه چیزی است. او در شب به راه افتاد و مصمم بود راهی برای رسیدن به ماه بیابد. #
همانطور که او نور درخشان ماه را دنبال می کرد، به طور تصادفی با جادوگر پیری برخورد کرد که به او پیشنهاد داد تا به آن طرف سفر کند. پسر پذیرفت و هر دو به سفر خود رفتند. #
هنگامی که آنها در فضا سفر می کردند، پسر از پنجره به بیرون نگاه کرد و اسب زیبایی را دید که از کنار آنها در حال پرواز بود. اسب مکثی کرد و به پسر نگاه کرد، انگار که پیشنهادی بی صدا به او می دهد. #
پسرک اسب را تماشا کرد که در تاریکی ناپدید شد و از خود متعجب شد که اسب چه چیزی می خواست به او بگوید. جادوگر پیر متوجه گیجی پسر شد و گفت: "اسب سعی داشت قدرت شجاعت و اراده را به شما یادآوری کند." #
کلمات جادوگر با پسر طنین انداز شد و او احساس شجاعت و عزم جدیدی برای ادامه سفر خود به ماه کرد. با ادامه سفر، پسر از راهنمایی بی صدا اسب پرنده قدرت گرفت. #
سرانجام سفر پسر به پایان رسید و او روی سطح ماه ایستاد. او به آسمان شب نگاه کرد و احساس قدردانی عمیقی برای راهنمایی بی صدا اسب پرنده داشت. #
پسر به ماه رسیده بود و از جادوگر پیر برای کمک به او در سفر تشکر کرد. او به خانه بازگشت، در حالی که حس شجاعت و اراده ای تازه یافته بود و آماده بود تا هر چیزی را که زندگی سر راهش قرار می دهد، بپذیرد. #