پسر شجاع و قلب گمشده اش
پسر جوان مارک نام داشت و در دهکده ای کوچک در اعماق جنگل زندگی می کرد. یک روز، مارک داستانی در مورد گنجی مرموز شنید که در جایی در جنگل پنهان شده بود. او پر از هیجان و کنجکاوی بود و نمی توانست از فکر کردن به گنج اسرارآمیز دست بردارد. #
آن شب، مارک نتوانست بخوابد. صبح زود، او کوله پشتی خود را برداشت و به جنگل رفت و مصمم به جستجوی گنج شد. او مسیری پر پیچ و خم را دنبال کرد، پرتوهای خورشید از میان درختان می تابد و نور طلایی را بر کف جنگل می تاباند. #
مارک ساعت ها راه می رفت، اما حاضر به تسلیم نشدن بود. بالاخره متوجه برقی از دور شد و به سمت آن دوید. وقتی نزدیکتر شد، متوجه شد که یک قفسه قلب درخشان و درخشان است - گنج اسرارآمیزی که در مورد آن شنیده بود! #
مارک در حالی که قلبش تند می زد به سمت قفل دوید. قفسه را با دقت باز کرد و در درونش یادداشتی زیبا و دلنشین یافت. این یادداشت از پدر و مادرش بود که از سال ها پیش ناپدید شده بود به دنبال او بودند. مارک پر از شادی بود و اشک روی صورتش جاری شد. #
مارک به سرعت متوجه شد که دیگر گم نشده است. والدینش قفل قفل را برای او گذاشته بودند که اگر بخواهد دوباره آنها را پیدا کند، و پیام صمیمانه آنها باور او را به امید و عشق دوباره زنده کرده بود. برای اولین بار بعد از مدت ها احساس آرامش کرد. #
مارک به خانه برگشت و دوباره به خانواده اش پیوست. او لحظه ای را که قفل را باز کرد و پیام ویژه داخل آن را خواند فراموش نکرد. از آن روز به بعد، او هرگز از ایمان به نیروی عشق و امید دست برنداشت. #
والدین مارک به او گفتند که هر چقدر هم که منحرف شود، همیشه جایگاه ویژه ای در قلب آنها برای او وجود خواهد داشت. مارک بالاخره خانه واقعی خود را پیدا کرده بود و هرگز سفری را که برای رسیدن به آنجا طی کرده بود فراموش نمی کرد. #