روزی روزگاری پسر جوان شجاعی زندگی می کرد. نام او جان بود و در شهر کوچکی زندگی می کرد که اطراف آن را تپه های سرسبز احاطه کرده بود. اگرچه او فقط دوازده سال داشت، اما از قبل با چالشی روبرو بود که هیچ کودک هم سن او نباید با آن روبرو شود: او به سرطان مبتلا شده بود. #