پسری که ستاره اش را دنبال کرد
روزی روزگاری پسر جوانی شجاع و جسور زندگی می کرد که از دنبال کردن رویاها و جاه طلبی های خود نمی ترسید. او هر شب با تعجب و کنجکاوی به ستارگان نگاه می کرد و مشتاق کشف اسرار جهان بود. یک روز عصر، او آرزوی ستاره ای کرد که درخشان ترین چشمک می زد، به این امید که او را به سرنوشتش برساند. #
صبح روز بعد، پسر شجاعت خود را جمع کرد و راهی سفر شد. او ستاره درخشان را در حالی که او را از مسیرهای ناآشنا و گاهی خطرناک می برد دنبال کرد. او مصمم بود که سرنوشت خود را بدون توجه به هزینه اش کشف کند. #
پسر نترس و نترس به راه خود ادامه داد تا اینکه به قله کوه رسید. او قلعهای را دید که بر لبهی صخرهای قرار داشت و اطراف آن را گلدستههای بلند و باغهای سرسبز احاطه کرده بود. #
پسرک با نزدیک شدن به قلعه پر از هیبت شد و با چشم انتظاری وارد دروازه شد. او در حیاط چهره ای دید و دانست که این سرنوشت اوست. بالاخره به مقصد رسیده بود. #
این چهره خود را به پسر نشان داد و پسر پر از شجاعت و قدرت شد. او می دانست که برای هدفی به این مکان هدایت شده است و اکنون قدرت انجام آن را دارد. #
پسر بر هر چالش و مانعی غلبه کرده بود و حالا برای رسیدن به آرزوهایش آماده بود. او استعداد واقعی خود را کشف کرده بود و شجاعت و شجاعت او را به راه موفقیت رسانده بود. #
پسر متوجه شد که می تواند به هر چیزی که در ذهنش باشد دست یابد، به شرطی که رویاهای خود را دنبال کند و به توانایی های خود اعتماد کند. او با شجاعت و شجاعت به دنبال ستاره خود و کشف شگفتی های کیهان ادامه داد. #