پسری به نام ماجرای احسان
احسان پسری کنجکاو و ماجراجو بود. او عاشق کاوش و آزمایش چیزهای جدید بود، بنابراین وقتی در مورد یک در مرموز در مرکز خرید شنید، مصمم شد بفهمد پشت آن چه چیزی وجود دارد. او با هیجان و مشتاق دیدن آنچه کشف خواهد کرد به مرکز خرید رسید. #
احسان در را باز کرد و وارد دنیایی ناآشنا شد. او اطراف را کاوش کرد و از موجودات عجیبی که پیدا کرد شگفت زده شد. ناگهان زمزمه ای شنید که می گفت: "انسان های اطراف شما در واقع توسط هیولاها کنترل می شوند!". احسان شوکه و ترسیده بود، اما با مصمم به راه رفتن ادامه داد تا حقیقت را دریابد. #
احسان گیج و ترسیده بود اما مصمم بود بفهمد چه خبر است. او به اعماق ناشناخته ها رفت و مصمم بود راهی برای خروج پیدا کند. او سرانجام به قلعه ای غول پیکر رسید که هیولاهایی از ورودی آن محافظت می کردند. احسان به سرعت متوجه شد که دچار مشکل عمیقی شده است. #
احسان باید راهی برای رهایی پیدا می کرد وگرنه ممکن است برای همیشه در این دنیای غریب گیر کند. او تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و از هیولاها خواست که اجازه دهند او بگذرد. در کمال تعجب، درخواست او را پذیرفتند و او را به داخل قلعه راه دادند. احسان خیالش راحت شد اما هنوز نمی دانست داخلش قرار است چه چیزی پیدا کند. #
احسان در حالی که قلعه را کاوش می کرد، کم کم متوجه شد که در دنیایی از هیولاها قرار دارد. او متوجه شد که آنها از انسان های اطرافش به عنوان کشتی برای تسخیر جهان استفاده می کنند. ناگهان صدایی شنید که می گفت: "شما باید راهی برای آزادی انسان ها و نجات جهان پیدا کنید!". #
احسان مصمم بود انسان ها را نجات دهد و هیولاها را متوقف کند. او قلعه را جستجو کرد تا اینکه راهی برای خروج پیدا کرد. احسان با کمک دوستان تازه یافته اش توانست از انسان ها محافظت کند و آرامش را به جهان بازگرداند. #
احسان با احترامی تازه به موجودات دنیایی که تازه نجات داده بود به خانه بازگشت. او همچنین متوجه شد که بیش از آنچه تصورش را می کرد، شجاعت و قدرت به دست آورده است. از آن روز به بعد، احسان عهد کرد که از نیروهای تازه کشف شده خود برای همیشه استفاده کند. #