پسری به نام سامان: دنبال رویاهای فضانوردی اش
سامان بالای بلندترین تپه شهر ایستاده بود و به افق دور نگاه می کرد. او همیشه آرزوی فضانورد شدن را داشت و مصمم بود که آن را محقق کند. ستاره ها در آسمان مانند وعده های دور از آنچه ممکن است چشمک زدند.#
سامان نفس عمیقی کشید و لبخند زد. تنها کاری که او باید انجام می داد این بود که اولین قدم را بردارد - و مطمئن بود که بقیه در جای خود قرار می گیرند. او از تپه پایین دوید و پاهایش به زمین کوبید و به سمت ایستگاه قطار نزدیک رفت.#
سامان سوار قطار شد و با شروع حرکت حس هیجانی در هوا احساس کرد. او میدانست که این آغاز یک ماجراجویی است و نمیتوانست منتظر بماند تا ببیند این سفر چه خواهد شد. #
ساعاتی بعد سامان به مقصد رسید و شروع به کاوش در محیط جدیدش کرد. وقتی در شهر قدم می زد متوجه شد که چقدر دوست دارد فضانورد شود و چقدر حاضر است برای تحقق رویای خود پیش برود. #
سامان بیشتر و بیشتر تلاش کرد تا سرانجام در رشته فضانوردی پذیرفته شد. او بیش از حد هیجان زده بود و نمی توانست باور کند که رویای او بالاخره محقق می شود. #
زمانی که او تمرینات خود را آغاز کرد، به سامان یادآوری شد که چقدر مهم است که هرگز از رویاهای خود دست نکشید. هرچقدر هم که کارها سخت می شد، او همچنان جلو می رفت. او مصمم بود که رویاهایش را محقق کند. #
سرانجام پس از ماه ها کار سخت، سامان به عنوان بخشی از اولین ماموریت به فضا انتخاب شد. وقتی او را از روی زمین بلند کردند، فهمید که رویای او به حقیقت پیوسته است. او پشتکار داشت و کاری را انجام داده بود که هرگز فکرش را نمی کرد. #