پر جادویی
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک پسری با موهای مشکی زیبا زندگی می کرد که همیشه کنجکاو و ماجراجو بود. او داستان های یک پر جادویی را شنید که می توانست احساسات را کنترل کند.
پسر تصمیم گرفت برای یافتن پر جادویی سفری را آغاز کند. او روستای خود را با هیجانی ترک کرد، غافل از ماجراهایی که در انتظارش بود.#
در اعماق جنگل، پسر با درخت بلندی برخورد کرد که بالای آن لانه ای درخشان داشت. او می دانست که پر جادویی داخل آن است. اما درخت برای بالا رفتن خیلی بلند بود.#
او پرندگان را در همان نزدیکی مشاهده کرد و متوجه شد که با هم کار می کنند و یکدیگر را با بال های خود بلند می کنند. این به پسر فکر کرد که به لانه برسد.#
پسر صبورانه با پرندگان دوست شد و از آنها کمک خواست. آنها موافقت کردند و با قدرت ترکیبی خود او را به لانه جادویی بردند.#
پسرک پر جادویی را پیدا کرد و در حالی که آن را در دست داشت، احساس آرامشی در او داشت. او فهمید که با کمک گرفتن و صبور ماندن میتواند بر هر مانعی فائق آید.
پس از بازگشت به خانه، پسر جادوی پر را با روستای خود در میان گذاشت. آنها یاد گرفتند که با حفظ آرامش و همکاری با یکدیگر، آنها نیز می توانند به دستاوردهای بزرگ برسند.