پرواز آتنا
آتنا همیشه کودکی کنجکاو و ماجراجو، با عشق به طبیعت و اشتیاق به کاوش بود. اما او رویایی داشت که بزرگتر از وحشیانه ترین تصورات او بود. او می خواست پرواز کند. او هر روز در باغش مینشست و بالنهای هوای گرم را تماشا میکرد و آرزو میکرد که کاش میتوانست در سفرشان به آنها بپیوندد. #
پدر و مادر آتنا از رویاهای او حمایت می کردند، و اگرچه او هنوز برای یادگیری پرواز بسیار جوان بود، اما برنامه ریزی کردند تا او را به یک سفر مهم ببرند. روزی که قرار بود بالون هوای گرم برسد، او با اشتیاق بهترین لباس خود را پوشید و کیفش را پر از تنقلات و سایر لوازم بست. #
وقتی بالون هوای داغ بالاخره رسید، هیجان آتنا محسوس بود. او با پدر و مادر و دوستانش به داخل سبد پرید و به زودی آنها از آنجا خارج شدند. باد را روی صورتش احساس کرد و با هیبت تماشا کرد که زمین زیر او کوچکتر و کوچکتر می شود. #
آتنا ابتدا ترسید، اما به تدریج ترس خود را رها کرد و احساس پرواز را در آغوش گرفت. او ابرها را تماشا کرد که به آرامی از کنارشان عبور میکردند و اجازه میداد نسیم ملایم او را روی بالهای رویایش ببرد. #
با دورتر شدن بالون، آتنا احساس شادی و آزادی عمیقی کرد. او احساس می کرد که می تواند برای همیشه در آسمان بماند و در میان ابرها بدون هیچ حد و مرزی پرواز کند. #
سفر آتنا خیلی زود به پایان رسید، اما درس هایی که در طول مسیر آموخته بود، با او باقی ماند. او متوجه شد که اگرچه پرواز یک تجربه شگفت انگیز است، اما بیشترین رضایت از درون حاصل می شود. او اکنون می دانست که مهم نیست چقدر پیش می رود، همیشه می توان با تلاش و اراده به رویاهایش دست یافت. #
وقتی آتنا با بالون خداحافظی کرد، می دانست که همیشه می تواند پرواز کند. حتی اگر بال هایش از هوا نبود، رویاهایش باز هم می توانستند او را به بالاترین ارتفاع برسانند. #