ونزا و هلیکوپتر جادویی
ونزا دختر جوانی بود که پر از کنجکاوی و هیجان بود. او داستان های هلیکوپتری جادویی را شنیده بود که گفته می شد در دهکده اش ظاهر می شد و مصمم بود آن را پیدا کند. نفس عمیقی کشید و راهی سفر شد. #
ونزا ساعت ها راه می رفت و خورشید داشت غروب می کرد. همانطور که او گوشه ای را دور می زد، ناگهان هلیکوپتر جادویی را از دور دید. او در مسیر خود ایستاد و مسحور نمای فلزی و درخشان آن شد. #
ونزا موجی ناگهانی از شجاعت را احساس کرد و قبل از اینکه متوجه شود به سمت هلیکوپتر می دوید. وقتی به کاردستی فلزی رسید، از اینکه در را باز دید و او را به داخل دعوت کرد، شگفت زده شد. او وارد شد و احساس گرمی از تعلق او را فرا گرفت. #
همانطور که ونزا داخل هلیکوپتر را کاوش می کرد، کتابخانه زیبایی پر از کتاب پیدا کرد. او نمی توانست شانس خود را باور کند، و مصمم بود تا آنجا که ممکن است وقت خود را در خانه بگذراند. او با یک کتاب روی صندلی گوشه ای جمع شد و شروع به کاوش در دنیای درون کرد. #
همانطور که ونزا می خواند، شروع به احساس ارتباط ویژه با هلیکوپتر کرد. او احساس کرد که به اینجا تعلق دارد و متوجه شد که خانه واقعی خود را پیدا کرده است. او میدانست که هلیکوپتر را تا آنجا که میتواند کشف خواهد کرد. #
همانطور که ونزا به کاوش در هلیکوپتر جادویی ادامه داد، احساس شجاعت بیشتر و بیشتر کرد. او متوجه شد که می تواند به هر کاری که در ذهنش باشد دست یابد. او تصمیم گرفت دنیا را به دست بگیرد و با هلیکوپتر آماده پرواز بود. #
ونزا با هلیکوپتر جادویی در آسمان پرواز کرد و مکانهای جدیدی را کشف کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد. شجاعت و اراده او او را به سفری باورنکردنی برده بود و در این راه درس ارزشمندی آموخته بود: ما میتوانیم با هر کسی دوست شویم، فارغ از اینکه چه کسی هستند. #