همراهان سبیل مارنی
روزی دختری بود به نام مارنی. موهای طلایی و چشمان آبی درخشانی داشت که از کنجکاوی برق می زد. او در یک کلبه کوچک و عجیب زندگی می کرد که پر از کتاب های مختلف بود.
مارنی بیش از هر چیز دیگری در دنیا عاشق مطالعه و گربه بود. او هر روز برای گله از دوستان گربه سان خود می خواند که با دقت گوش می کردند.
یک روز، مارنی یک کتاب مرموز در میان مجموعه خود پیدا کرد. این در مورد پادشاهی بود که در آن گربه ها می توانستند صحبت کنند. مارنی که کنجکاو شده بود شروع به خواندن با صدای بلند کرد.
ناگهان، گربه های او شروع به پاسخ دادن کردند! آنها شروع به صحبت کردند، افکار و احساسات خود را بیان کردند. مارنی خیلی خوشحال شد! او به قدرت کتاب های محبوبش پی برد.#
مارنی ساعتها با آنها صحبت میکرد، علاقهها، دوست نداشتنها، آرزوها و رویاهای آنها را یاد میگرفت. پیوند بین مارنی و گربههایش قویتر شد.
از آن روز، مارنی با همه گربه ها با درک و عشق بیشتری رفتار کرد. او برای هر گربه جدیدی که ملاقات می کرد کتاب را می خواند و دنیایی از گربه های سخنگو را خلق می کرد.
عشق مارنی به کتاب و گربه واقعا دنیای او را تغییر داد. او فهمید که هر موجودی صدایی دارد و شایسته شنیده شدن است. پایان.#