همانطور که عباس جوان به سفر می رود
عباس پسر جوانی بود که ساکن کرمان بود. او کودکی بسیار کنجکاو و ماجراجو بود و همیشه به دنبال تجربیات و دانش جدید بود. خانواده او متوجه این موضوع شدند و برای تشویق روحیه کاوشگری او تصمیم گرفتند هدیه ای ویژه به او بدهند. یک قایق چوبی کوچک برای او آماده کردند و آن را پر از گل های رنگارنگ کردند. می گفتند با این کار عباس می تواند با کشتی دور شود، دنیا را بکاود و هر چه می تواند بیاموزد. #
عباس پر از هیجان بود. او نمی توانست شانس خود را باور کند. با لبخندی درخشان با خانواده خداحافظی کرد و راهی سفر شد. همانطور که او در حال حرکت بود، خورشید را در دوردست دید که در حال غروب بود و آسمان را با رنگ قرمز و نارنجی با شکوه نقاشی می کرد. وقتی به افق نگاه می کرد، احساس آرامش و در عین حال انتظار داشت. #
عباس در سفرش با چالش های زیادی مواجه شد. گاهی دلسرد می شد، اما هرگز تسلیم نمی شد. او راه هایی برای مقابله با موانع پیدا کرد و تا زمانی که در نهایت بر آنها غلبه کرد استقامت کرد. همانطور که او بر این چالش ها غلبه کرد، شروع به درک اهمیت کمک به دیگران، از جمله خانواده اش کرد. #
عباس خیلی زود متوجه شد که حتی با وجود محبت و حمایت خانواده اش، همچنان برای موفقیت در زندگی به کمک نیاز دارد. او متوجه شد که نمی تواند همه کارها را به تنهایی انجام دهد و به کمک دیگران نیاز دارد. با این درک تازه، عباس شروع به مراقبت از خانواده کرد و هر زمان که توانست به آنها کمک کند. #
عباس در ادامه سفر خود به اهمیت کمک به دیگران و اینکه چگونه می تواند در جهان تغییر ایجاد کند، پی برد. او شروع به درک این موضوع کرد که با کمک به اطرافیانش میتواند دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کند و دیگران را نیز تشویق کند که همین کار را انجام دهند. #
عباس پس از سفری طولانی و درس های سخت فراوان، با قدردانی تازه ای از اهمیت کمک به دیگران به خانه بازگشت. او پر از شادی بود، زیرا می دانست که در زندگی اطرافیانش تغییر ایجاد کرده است. هنگامی که به خانه رفت، خانواده مهربانش با آغوش باز از او استقبال کردند. #
عباس در طول سفر درس ارزشمندی آموخت که تا آخر عمر با او می ماند. او متوجه شد که زندگی هر چقدر هم که سخت شود، همیشه می تواند به اطرافیانش تکیه کند و به آنها کمک کند. او می دانست که با این کار می تواند دنیا را به جای بهتری تبدیل کند. #