هستی و برادر کوچکش
هستی دختری بود که با خانواده اش در روستایی کوچک زندگی می کرد. او یک برادر کوچک داشت که آنقدر کوچک و تازه وارد دنیا بود که از او محافظت می کرد. او مصمم بود از او مراقبت کند و مطمئن شود که او زندگی امن و شادی دارد.
هستی دختری کنجکاو و ماجراجو بود و از کاوش در جنگل نزدیک روستایش لذت می برد. او هر روز در میان درختان پرسه می زد و حیوانات و گیاهانی را که آن را پر کرده بودند مشاهده می کرد. یک روز او متوجه خانواده ای از آهو در دوردست شد و پر از تعجب شد. او احساس ارتباط با طبیعت می کرد و دوست داشت دنیای اطراف خود را کشف کند و در مورد آن بیاموزد.
هستی متوجه شد که مسئولیت محافظت از برادر کوچکش را بر عهده دارد و بنابراین تصمیم گرفت او را با خود به جنگل ببرد. او را بر پشت خود حمل کرد و با هم شگفتی های جنگل را کشف کردند. پرندگان و حیوانات را به او نشان داد و گیاهان و درختان را به او آموخت. او توضیح داد که وظیفه او این است که از او مراقبت کند و همیشه در کنار او خواهد بود. #
هستی خیلی زود متوجه شد که باید نه تنها از برادر کوچکش بلکه از تمام موجودات اطرافش محافظت کند. او به او یاد داد که به حیوانات احترام بگذارد و از پرندگان و گیاهان مراقبت کند. او به او نشان داد که چگونه از محیط زیست مراقبت کند و چگونه با کسانی که کوچکتر و قدرت کمتری از او هستند مهربان باشد. او به او یاد داد که مراقبت و محافظت از بچه های کوچک در دنیای اطرافش مهم است. #
هستی پر از قدرت و شجاعت تازه ای بود که به برادر کوچکش اهمیت مراقبت از دنیای اطرافش را یاد داد. او می دانست که وظیفه او مراقبت از او است و می تواند از قدرت و اراده خود برای کمک به یادگیری و رشد او استفاده کند. همانطور که قد بلند در کنار او ایستاده بود و او را تماشا می کرد که شگفتی های جنگل را کشف می کند، می دانست که کار درست را انجام می دهد. #
هنگامی که هستی و برادر کوچکش دنیای اطراف خود را کشف می کردند، هر دو درس های مهمی در مورد مراقبت از محیط زیست و احترام به موجوداتی که در آن زندگی می کنند آموختند. هستی دنیای جدیدی پر از امکانات را دید و مصمم بود آینده ای بهتر و روشن تر برای برادر کوچکش بسازد. آنها با هم قد بلند ایستادند و با امید و عزم در دل به افق چشم دوختند. #
وقتی هستی برادر کوچکش را در چمنزار در آغوش گرفت، فهمید که هدف خود را در زندگی پیدا کرده است. مراقبت از او و محافظت از او مهمترین کاری بود که او می توانست انجام دهد و خوشحال بود که می توانست امنیت و امنیت را به او هدیه دهد. او به خودش قول داد که همیشه در کنار او باشد و تک تک لحظاتی که با هم داشتند را گرامی بدارد. #