قصه هر چه بزرگتر می شد، عاقل تر می شد
روزی روزگاری پسر جوانی بود به نام حیدر. او یک بچه کنجکاو و ماجراجو بود که عاشق کاوش در اطرافش بود. او اغلب ساعت ها به بالا رفتن از درختان و مشاهده دنیای اطرافش می گذراند. او دارای ذهنی تیزبین و اشتیاق به یادگیری بود. #
یک روز پدر و مادر حیدر به این نتیجه رسیدند که وقت آن رسیده که او مسئولیت بیشتری را به عهده بگیرد. بنابراین، آنها او را به چالش کشیدند تا از مزرعه آنها مراقبت کند. حیدر برای انجام این چالش هیجان زده و هیجان زده بود. او تلاش کرد تا از حیوانات و گیاهان به خوبی مراقبت کند و مصمم بود خود را به والدینش ثابت کند. #
اگرچه حیدر در ابتدا احساس مسئولیت می کرد، اما خیلی زود به کاری که انجام می داد افتخار می کرد. وقتی توانست با موفقیت از مزرعه مراقبت کند، احساس موفقیت کرد و اعتماد به نفس بیشتری نسبت به خود و توانایی هایش پیدا کرد. #
حیدر فهمید که هر چه بیشتر کار می کند عاقل تر می شود. او عمیقتر فکر میکرد و احساس میکرد بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط دارد. او شروع به دیدن جهان در نور دیگری کرد و زیبایی طبیعت را درک کرد. #
حیدر شروع به استفاده از خرد تازه یافته خود کرد تا به سایر اعضای جامعه خود پند دهد و جامعه او شروع به نگاه کردن به او کرد. او با این شناخت متواضع بود و مصمم بود که از خرد خود برای کمک به همه کسانی که میشناخت استفاده کند. #
حیدر از کودکی کم سن و سال و کنجکاو تا پیر خردمندی راه درازی را طی کرده بود. او رشد بینظیری را تجربه کرده بود و درسهای زیادی در این راه آموخت. او متوجه شده بود که هر چه بیشتر می دانست و بیشتر کار می کرد، بزرگتر می شد. #
سفر حیدر طولانی و چالش برانگیز بود، اما او قدردان درس هایی بود که آموخته بود. او اکنون به عنوان یک مربی و یک رهبر در جامعه خود دیده می شد و خود را وقف کمک به دیگران و گسترش خرد تازه یافته خود کرد. #