هدیه سرنوشت: داستان میرابل
میرابل دختر جوانی بود که با خانواده اش در دهکده ای کوچک زندگی می کرد. او روحی مهربان و مهربان بود، همیشه آماده با لبخند و قلبی باز. او را همه کسانی که او را می شناختند دوست داشتند و دوست داشتند. یک روز، او آرزوی چیز خارقالعادهای داشت - که خدایان به او و خانوادهاش هدیهای بدهند. #
خانواده میرابل از آرزوی او حمایت کردند و بنابراین او به دنبال یافتن خدایان و درخواست کمک از آنها شد. او در میان جنگل ها و مزارع سفر کرد و در نهایت به یک کوه بزرگ رسید. پس از یک صعود طولانی، او به قله رسید و در هیبت منظره زیبا ایستاد. #
وقتی به چشم انداز نگاه می کرد، صدایی از آسمان با او صحبت کرد. این صدای خدایان بود و می گفت: "میرابل، تو خدمتگزار وفادار بودی و مهربانی واقعی نشان دادی. ما به نشانه قدردانی خود، تقدیر را به تو هدیه می کنیم." #
میرابل از سخاوت خدایان غرق شد و از مهربانی آنها تشکر کرد. او سپس با حس امید و هدفی تازه به خانه سفر کرد. او میدانست که هدیه سرنوشت او و خانوادهاش را در تلاشهای آینده راهنمایی میکند. #
هنگامی که او به خانه بازگشت، خانواده اش از بازگشت او بسیار خوشحال بودند. او داستان خود را با آنها در میان گذاشت و از هدیه سرنوشتی که به او عطا شده بود گفت. همه مملو از امید به آینده بودند و میرابل از این که می دانست آرزوی او برآورده شده است در قلب خود احساس شادی کرد. #
از آن روز به بعد، میرابل و خانواده اش به پیروی از رهنمودهای سرنوشت ادامه دادند و سعی کردند زندگی با مهربانی و شفقت داشته باشند. آنها با ثروت و خوشبختی زیادی پاداش گرفتند و میرابل همیشه هدیه سرنوشت را در سرلوحه ذهن خود نگه داشت. #
و به این ترتیب، روزی که نوه های میرابل از او خواستند تا برایشان داستانی تعریف کند، او داستان هدیه سرنوشت را برای آنها تعریف کرد تا هرگز اهمیت مهربانی را فراموش نکنند و قدرت سرنوشت را به خاطر بسپارند. #