هانزو و نجات بزرگ
هانزو حیوان خانگی کوچکی بود، اما شجاع. او در خانه ای پر از عشق زندگی می کرد، اما اشتیاق عمیق به ماجراجویی را احساس می کرد. یک روز خانواده اش تصمیم گرفتند به شهر بزرگ سفر کنند و هانزو با هیجان در کنار خودش بود. آن شب، او به سختی می توانست بخوابد، زیرا همه احتمالاتی را که در انتظارش بود تصور می کرد. #
وقتی آنها به شهر رسیدند، هانزو نمی توانست مناظری را که می دید باور کند. همه چیز بسیار بزرگتر و روشن تر از آن چیزی بود که او تصور می کرد. او عاشق قدم زدن در خیابان ها بود، اما خیلی زود متوجه شد که همه چیز آنطور که به نظر می رسید نیست. #
یک شب، در حالی که در حال پیاده روی بود، هانزو صدای ناله ای ضعیف را شنید. او صدا را دنبال کرد تا اینکه با ساختمانی بزرگ و متروکه برخورد کرد. او به سرعت متوجه شد که فریادهایی که شنیده بود از داخل ساختمان می آید و تصمیم گرفت تحقیق کند. #
هنگامی که هانزو وارد ساختمان شد، با دیدن ده ها حیوانی که در قفس بسته شده بودند و ناامید از کمک بودند روبرو شد. او متوجه سگی بزرگ با چشمان آبی روشن شد که از ترس و اندوه می لرزید. هانزو به سرعت متوجه شد که او باید به این موجود بیچاره کمک کند. #
هانزو میدانست که باید سریع عمل کند و با شجاعت و اراده بسیار موفق شد سگ را آزاد کند. نفس عمیقی کشید و آن دو از ساختمان بیرون دویدند و دوباره به سمت امن خیابان ها رفتند. #
هنگامی که آنها در امن خانه خانواده هانزو بازگشتند، هانزو می دانست که کار درستی انجام داده است. وقتی سگ با خوشحالی در حیاط خلوت می دوید، با رضایت لبخند زد. از آن لحظه به بعد، آن دو بهترین دوستان بودند. #
سالها بعد، زمانی که هانزو و سگی که اکنون هانزو نامیده میشود، مجبور شدند راه خود را از هم جدا کنند، هانزو نمیتوانست غم و اندوهی را احساس کند. او خوشحال بود که می دانست این دوست پشمالو از تاریکی ساختمان متروکه نجات یافته و زندگی جدیدی به او داده شده است. هانزو میدانست که مهم نیست بهترین دوستش کجا میرود، آنها همیشه در ارتباط هستند. #