هادی، رویاپرداز عاشق فوتبال
هادی عاشق فوتبال بود. او ساعتها را در زمین میگذراند، پاهای کوچکش او را به اطراف میبرد و به امید به ثمر رساندن گل پیروزی، توپ را تعقیب میکرد. آرزویش این بود که روزی قهرمان شود و مردم او را تشویق کنند. #
هادی در عمرش هیچ بازی نبرده بود. او شجاعت خود را تقویت می کرد و شروع خوبی داشت، اما درست زمانی که فکر می کرد برنده می شود، مشکلی پیش می آمد. او در شوک و ناامیدی همان جا ایستاده می ماند. #
هادی میدانست که باید اشتباهاتش را بپذیرد و به راهش ادامه دهد، اما نمیتوانست احساس ناامیدی نکند. او به خانه برمی گشت و به این فکر می کرد که چگونه می توانست کارها را به گونه ای دیگر انجام دهد. او حاضر نشد از رویای خود دست بکشد، حتی اگر به معنای شکست باشد. #
یک روز هادی پیشرفت کرد. او متوجه شد که موفقیت به این نیست که هرگز شکست نخوریم، بلکه این است که چگونه پس از زمین خوردن دوباره به پا میشوی. او زمان بیشتری را در زمین می گذراند، از هر اشتباهی درس می گرفت و سفر را در آغوش می گرفت. #
هادی بیشتر از همیشه تمرین کرد و نتایج را سریع دید. او در نهایت توانست یک گل پیروزی به ثمر برساند و احساس موفقیت کرد. او اکنون می توانست اشتباهات خود را بپذیرد، زیرا می دانست که آنها فقط بخشی از سفر هستند. #
هادی حالا بازیکن بهتری بود و آدم بهتری. او توانست به گذشته نگاه کند و به سفری که طی کرده بود و درس هایی که آموخته بود افتخار کند. وقتی شکست خورد دیگر احساس دلسردی نمی کرد، اما در عوض از چالش استقبال کرد و نتیجه را پذیرفت. #
هادی حالا رویای خود را می زیست و پشتکار او نتیجه داده بود. او شکست را پذیرفته بود و بر مشکلات غلبه کرده بود. او اکنون نمونه ای برای دیگران بود و به خود ثابت کرده بود که هر چیزی با اراده کافی امکان پذیر است. #