نیمه شب در ایستگاه اتوبوس
پسر می دانست از رسیدن آخرین اتوبوس مدتی می گذرد. او ناخودآگاه در ایستگاه اتوبوس ایستاد تا اینکه ناگهان اتوبوسی از دور ظاهر شد و در ایستگاه ایستاد. او نمی توانست صورت راننده را ببیند، اما می توانست چهره فردی را که کت مشکی پوشیده بود تشخیص دهد. #
وقتی اتوبوس به جلو حرکت می کرد، پسر از پنجره به بیرون خیره شد. اگرچه سرعت پایین بود، اما به نظر می رسید که مناظر به سرعت تغییر می کند و تغییر می کند. او خود را متقاعد کرد که شاید این اتوبوس شهری جدید است که توسط شورای شهر ایجاد شده است. #
پسر نمی دانست چه مدت سوار اتوبوس شده است که ناگهان اتوبوس دوباره در ایستگاه بعدی متوقف شد. گروهی از چهره های شبح مانند از سایه ها بیرون آمدند که شبیه موجی بود که به سمت پایین اتوبوس حرکت می کرد. آنها درباره غرق شدن یک قایق در دریای جنوب صحبت کردند و برخی گریه کردند و برخی عصبانی بودند. #
اتوبوس حرکت کرد و پسر مکالمه بین چهره های شبح را شنید، برخی در مورد غرق شدن دردناک قایق بحث می کردند و برخی دیگر بحث می کردند که آیا بهتر است زیر آوار یک ساختمان بماند یا در دریا غرق شود. #
در ایستگاه بعدی، پسر متوجه شد که چهره های شبح ناپدید شده اند. او نمیتوانست بفهمد که چگونه یک گروه بزرگ بدون اینکه صدایی درآورد پیاده شوند. کلاه راننده هنوز صورتش را پوشانده بود، اما پسر اکنون می توانست طرح کلی یک شنل سیاه را تشخیص دهد. #
اتوبوس دوباره حرکت کرد و مناظر اطراف پسر تغییر کرد. او معتقد بود که دارد راهی را طی می کند که قبلاً هرگز آن را طی نکرده بود و در عین حال هم هیجان زده بود و هم ترس. پسر شروع کرد به فکر کردن که شاید او در حال آغاز یک سفر جدید است، سفری پر از شگفتی های غیرمنتظره. #
اتوبوس سرانجام در ایستگاه توقف کرد و پسر با احساس شجاعت و عزم تازهای پیاده شد. او میدانست که میتواند با هر مانعی که بر سر راهش قرار میگیرد مقابله کند، زیرا درس ارزشمندی در مورد قدرت پشتکار آموخته بود. #