نگهبان برادر کوچک
روزی روزگاری پسر زیبایی بود به نام آریا. او یک برادر کوچک به نام ایلیا داشت که فقط یک سال داشت. آریا عاشق ایلیا بود اما گاهی اذیتش می کرد. آریا می دانست که با وجود این باید از ایلیا مراقبت کند.
یک روز آریا تصمیم گرفت به ایلیا یاد بدهد که چگونه رفتار کند. او فکر می کرد که اگر ایلیا صبورتر و ملایم تر باشد می توانند با هم خوش بگذرانند.
با گذشت روزها، آریا با صبر و حوصله به ایلیا کمک کرد تا یاد بگیرد چگونه اسباببازیها را به اشتراک بگذارد، نوبت بگیرد و نسبت به دیگران توجه بیشتری داشته باشد. کار آسانی نبود اما آریا مصمم بود به برادر کوچکش کمک کند.#
یک روز آریا متوجه گم شدن ایلیا شد. او همه جای خانه را جست و جو کرد، اما او را پیدا نکرد. قلب آریا در حالی که نگران امنیت برادر کوچکش بود می تپید.#
بالاخره آریا ایلیا را در حمام پیدا کرد و سعی داشت دست هایش را بشوید. ایلیا فراموش کرده بود کمک بخواهد و یک آشفتگی بزرگ ایجاد کرده بود. آریا با دیدن اینکه برادر کوچکش سالم است آهی کشید.#
آریا آشفتگی را تمیز کرد و به ایلیا کمک کرد دست هایش را به درستی بشویید. او به آرامی به ایلیا یادآوری کرد که باید همیشه در مواقعی که به کمک نیاز داشت کمک بخواهد. ایلیا با درک اهمیت کمک خواستن سری تکان داد.#
از آن روز به بعد، آریا و ایلیا با هم به یادگیری و رشد ادامه دادند. آریا همیشه مراقب برادر کوچکش بود و آنها بهترین دوستان شدند. آنها می دانستند که همیشه می توانند روی یکدیگر حساب کنند.#