نرگس عاشق طبیعت
نرگس دختر جوانی بود با موهای بلند قهوه ای، چشمان تیره و گونه های گلگون. او به طبیعت علاقه داشت و از نگهداری گیاهانش از گل های وحشی گرفته تا بومادران لذت می برد. او همچنین به مطالعه علاقه داشت و کاملاً اهل کتاب بود و کتاب های بی شماری خوانده بود. یک روز خاص، نرگس تصمیم گرفت به گردش در چمنزار نزدیک برود تا کمی هوای تازه بگیرد و اطرافش را با زیبایی های طبیعت احاطه کند. #
نرگس هنگامی که بیشتر و عمیقتر به علفزار میرفت، مجذوب مناظر زیبایی شد که او را احاطه کرده بود. او از رنگ های زنده گل های وحشی شگفت زده شد و در هوای تازه و معطر نفس کشید. او چند گل را برای بردن به خانه برداشت و شروع به سرگردانی به سمت جنگل های نزدیک کرد. #
نرگس وقتی وارد جنگل شد احساس کرد قلبش تندتر می زند. او با کنجکاوی و هیجان در محیط جدید پر شده بود. ساعتها پیادهروی کرد، اما در نهایت، به فضایی در جنگل رسید. در وسط محله، حوض کوچکی با آبشاری زیبا قرار داشت. #
نرگس چشمانش را باور نمی کرد. این نفس گیرترین منظره ای بود که او تا به حال دیده بود! او احساس ترس و تحسین عمیقی نسبت به طبیعت داشت و قلبش مملو از شادی بود. او کنار برکه نشست و به امواج آب های ساکن و درخشش خورشید روی سطح حوض نگاه کرد. #
نرگس در حوض ماند تا اینکه خورشید غروب کرد و ستارگان شب آسمان را پر کردند. او پیوند عمیقی با زمین و طبیعت احساس میکرد و با قدردانی تازهای نسبت به زیباییهای دنیای اطرافش پر شده بود. او از زمین برای تجربه فوق العاده تشکر کرد و راه خود را به خانه بازگشت. #
نرگس در راه بازگشت به خانه احساس رضایت و رضایت شدیدی کرد. او از زمان کاوش در چمنزار و جنگل چیزهای زیادی آموخته بود و اکنون حتی بیشتر احساس می کرد که به زیبایی طبیعت متصل است. او عهد کرد که به کاوش در دنیای طبیعی ادامه دهد و هرگز درس هایی را که آموخته بود فراموش نکند. #
نرگس عاشق زیبایی طبیعت و تمام درس هایی شده بود که به او داده بود. او میدانست که این درسها برای مدت طولانی با او باقی خواهند ماند و او به کاوش در دنیای طبیعی و یافتن شادی در شگفتیهای آن ادامه خواهد داد. او لبخندی زد، احساس خوشحالی کرد و با دنیای اطرافش در صلح بود. #