ملیکا، ستارهنگار چشمستاره
میلایکا دختر جوانی بود که سرشار از شگفتی و تشنه دانش بود. او هر شب را زیر ستاره ها می گذراند و به زیبایی خیره کننده آنها خیره می شد و چشمان درخشانش پر از هیبت بود. او اسیر آسمان شد - عظمت، رمز و راز آن، امکانات بی نهایت آن. #
میلایکا ارتباط خاصی با ستاره ها داشت. او با آنها احساس آشنایی داشت -- مثل ملاقات با یک دوست قدیمی. او هر شب آرزویی برای ستاره ها می کرد، با این باور که آنها به نوعی رویاهای او را زنده می کنند. #
یک شب، میلایکا ستاره ای را دید که از بقیه درخشان تر بود. کشش عجیبی به سمت آن احساس کرد-- حس آشنایی و پیوند. او تصمیم گرفت ستاره و رویاهایش را دنبال کند و معتقد بود که او را به سرنوشتش نزدیک می کند. #
میلایکا به دنبال رویای خود در سراسر آسمان سفر کرد. او احساس خویشاوندی عجیبی با ستاره داشت، انگار که از او مراقبت می کرد و از او محافظت می کرد. در طول سفر، او با ستارههای دیگری برخورد کرد، و اگرچه آنها به اندازه ستارهای که او دنبال میکرد درخشان نبودند، او هنوز احساس میکرد که با آنها مرتبط است. #
بالاخره میلایکا به مقصد رسید. وقتی متوجه شد که بالاخره موفق شده است، موجی از آرامش و شادی را در خود احساس کرد. ستاره ای که او دنبال می کرد از بقیه درخشان تر بود و می توانست انرژی قدرتمندی را که از آن تابش می کند احساس کند. #
میلایکا اکنون فهمیده بود که چرا چنین ارتباط قوی با این ستاره احساس می کند. ستاره رویاهای او بود او با تحسین و تحسین به آن خیره شد و احساس آرامش و رضایت داشت. او با اطمینان کامل می دانست که رویاهایش به حقیقت می پیوندند. #
میلایکا به یک سفر اکتشافی رفته بود و در این راه عشق را پیدا کرده بود. عشق به ستاره ها و عشق به خود. او میدانست که زندگی هر چقدر هم که سخت شود، عشقش به ستارهها هرگز نخواهد مرد-- اینجاست که بماند. #