مواجهه با سایه غول پیکر
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک پسری به نام عرشیا زندگی می کرد که موهایش مشکی بود. تقریباً از همه چیز، کوچک یا بزرگ، در دنیا می ترسید. یک روز عرشیا شایعه ای در مورد سایه غول پیکری شنید که در جنگل نزدیک زندگی می کرد.
ارشیا می دانست که باید با ترس هایش روبرو شود و تصمیم گرفت برای یافتن سایه غول پیکر جنگل را بررسی کند. او یک چراغ قوه، یک کیسه کوچک از لوازم را برداشت و با احساسات آمیخته ای از ترس و اراده به راه افتاد.
عرشیا در اعماق جنگل به یک کابین قدیمی و متروکه برخورد کرد. وقتی با احتیاط وارد شد، لرزش زمین را احساس کرد. آرام آرام سایه غول پیکر ظاهر شد و کابین را احاطه کرد و راه خروج عرشیا را مسدود کرد.
ارشیا وحشت زده سعی کرد راهی برای فرار بیاندیشد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. او چراغ قوه خود را به سمت سایه گرفت و متوجه شد که سایه توسط موجود کوچکی که زیر نور ماه ایستاده است ایجاد شده است.
ارشیا آسوده به آن موجود کوچک نزدیک شد. این یک بچه گربه کوچک بود که روی شاخه گیر کرده بود و ترسیده بود. ارشیا به آرامی آن را برداشت و به بچه گربه ترسیده اطمینان داد که همه چیز درست خواهد شد.#
وقتی ارشیا بچه گربه را به روستا می برد، احساس اعتماد به نفس تازه ای پیدا کرد. او متوجه شد که گاهی ترس های ما می توانند بسیار بزرگتر از آنچه هستند به نظر برسند و تنها کاری که باید انجام دهیم این است که برای غلبه بر آنها با آنها روبرو شویم.
عرشیا پس از بازگشت به روستا داستان خود را با اهالی روستا در میان گذاشت. او را به خاطر شجاعت و غلبه بر ترسش ستودند. از آن روز به بعد، ارشیا با تمام ترس هایش روبرو شد و شجاعت و امید را به دیگران منتقل کرد.