ملودی رویاها
روزی روزگاری در یک شهر کوچک، دختری به نام رایکا زندگی می کرد. رایکا رویایی داشت: در کنار هفت پسر، گروه مورد علاقه اش، خواننده شود. او هر روز آواز خود را تمرین می کرد، به امید اینکه روزی به آنها روی صحنه بپیوندد.
یک روز، یک برنامه استعدادیابی در شهر رایکا اعلام شد. این فرصت عالی برای او بود تا استعداد خود را به نمایش بگذارد. او با هیجان ثبت نام کرد و شروع به آماده سازی بهترین اجرای خود کرد.
با نزدیک شدن به نمایش استعداد، رایکا سخت تر تمرین کرد. او آهنگی را انتخاب کرد که معنای خاصی برای او داشت و این آهنگ ستاره راهنمای او شد. او می دانست که آماده است تا روی صحنه بدرخشد.#
بالاخره روز استعداد شو فرا رسید. رایکا در حالی که پشت صحنه منتظر می ماند، ترکیبی از هیجان و عصبیت را احساس کرد. ناگهان میزبان نام او را صدا زد. زمان اجرای او بود.#
رایکا روی صحنه رفت، به تماشاچیان نگاه کرد و چهره هفت پسر از گروه مورد علاقهاش را دید. قلبش به تپش افتاد اما شجاعتش را جمع کرد و شروع به خواندن کرد.#
در حالی که رایکا با صدای دلش می خواند، جمعیت مجذوب صدای او شدند. هماهنگی کامل و احساسات قدرتمند او در بین مخاطبان طنین انداز شد، به ویژه هفت پسر که با دقت گوش می کردند.
رایکا پس از اجرای خود تشویق شدیدی دریافت کرد. هفت پسر به خاطر استعداد استثنایی اش به او تبریک گفتند. رویای او محقق شد زیرا آنها از او دعوت کردند تا در کنسرت بعدی خود با آنها بخواند.