معجون جادویی پادشاه
در یک شب پر ستاره، پادشاه با در دست داشتن یک معجون جادویی راهی سفری پرماجرا شد. این معجون که می توانست هر چیزی را به طلا تبدیل کند، به او وعده ثروتی می داد که همیشه آرزویش را داشت. #
پادشاه مصمم بود راهی برای استفاده از معجون و به دست آوردن ثروت خود بیابد. او می دانست که این کار خطرناکی است و با احتیاط به آن نزدیک شد. در حین سفر با پیرمرد عجیبی برخورد کرد که راه حلی به او پیشنهاد کرد. #
پیرمرد به پادشاه گفت که باید قبل از انجام طلسم به عواقب کار خود فکر کند. پادشاه بسیار خوشحال شد، اما از این نصیحت نیز محتاط بود، زیرا می دانست که عواقب آن می تواند وخیم باشد. #
پادشاه با قدرتی که معجون وعده داده بود وسوسه شد، اما او همچنین راهی برای آزمایش آن فکر کرد. او تصمیم گرفت از آن برای دختر محبوبش استفاده کند و ببیند آیا این طلسم کار می کند یا خیر. #
پادشاه معجون را به دخترش داد و او بدون تردید آن را نوشید. او بلافاصله به یک مجسمه طلایی تبدیل شد! پادشاه از قدرت معجون مات و مبهوت شد، اما از کاری که انجام داده بود نیز وحشت زده شد. #
پادشاه به سرعت متوجه شد که احمقانه فکر می کند می تواند از چنین طلسم قدرتمندی بدون عواقب استفاده کند. او مصمم بود تا کاری را که انجام داده بود لغو کند و به دنبال راهی برای بازگرداندن دخترش به زندگی بود. #
سفر پادشاه او را به سمت جادوگر خردمندی سوق داد که در مورد عواقب اعمالش به او هشدار داد. پادشاه به خاطر حماقت خود عذرخواهی کرد و به زودی متوجه شد که معجون اثر معکوس دارد و همه چیز را به حالت سابق تبدیل کرده است. خیالش راحت شد و سریع دخترش را در آغوش گرفت. #