مبارزه بی پایان سالاری ابر قهرمان در نشاپور
سالاری در مقابل دروازه نشاپور شهر شجاعان ایستاد. این شهری بود که او باید نجات می داد، مهم نیست که چه می شد. او به اطراف نگاه کرد، و اگرچه تنها بود، اما می دانست که می تواند به آن تکیه کند. #
سالاری به قدرتهای خود دسترسی پیدا کرد، قدرتهایی که ماهها از آن استفاده میکرد. دستانش شروع به جابجایی کردند و با نور آبی مایل به سفید درخشیدند. او موجی از انرژی را احساس کرد و می دانست که آماده است برای نجات نشاپور هر کاری که لازم است انجام دهد. #
سالاری قدمی به جلو برداشت، دروازههای مقابلش بزرگ و دلهرهآور به نظر میرسید. او خود را آماده کرد و به جلو رفت و اراده اش تسلیم نشد. او میدانست که نمیتواند شکست بخورد، و اجازه نمیدهد هیچ چیز مانعش شود. #
دروازه ها باز شد و سالاری با انبوهی از دشمنان روبرو شد. شجاعتش او را بلند کرد و به جنگ رفت. او از قدرت خود استفاده کرد تا هر دشمنی را هر چقدر هم که قوی باشد، یکی یکی از بین ببرد. #
سالاری خستگی ناپذیر جنگید و قدرت اراده او هرگز تزلزلی نداشت. او از قدرت خود برای محافظت از آنچه برایش عزیز است استفاده کرد و هر دشمن نشاپور را از خود دور کرد. او موجی از قدرت و شجاعت را احساس می کرد و می دانست که تا زمانی که تسلیم نشود می تواند هر کاری انجام دهد. #
سالاری دید که بالاخره دارد برنده می شود. او از هر ذره قدرتی که داشت استفاده کرد و حاضر به عقب نشینی نشد. او می دانست که این نبرد تنها راه نجات شهر است و مصمم بود هر کاری که لازم است انجام دهد. #
بالاخره سالاری برنده شده بود. دشمنان شکست خورده بودند و شهر امن بود. او زندگی خود را به خطر انداخته بود و در برابر شانس های غیرممکن پیروز شد. سالاری با انجام مأموریت خود در حفاظت از نشاپور، مملو از غرور و شادی بود. #