ماجرای کوچک غزاله
غزاله یک روز آفتابی تصمیم گرفت برادر کوچکش امیرحسین را به ماجراجویی در باغ بیرون خانه شان ببرد. او عاشق بازی با او بود، اما گاهی اوقات او را بیش از حد اذیت می کرد.
وقتی وارد باغ شدند، چشمان امیرحسین از خوشحالی برق زد. غزاله می خواست ماجراجویی را برای هر دوی آنها سرگرم کننده کند، بنابراین یک بازی کوچک برای آن ها ساخت.#
غزاله قوانین بازی را برای امیرحسین توضیح داد: آنها باید سه گنج پنهان در باغ پیدا می کردند. امیرحسین با هیجان حاضر شد بازی را انجام دهد و با هم شروع به جستجو کردند.#
آنها اولین گنج را پیدا کردند، یک سنگریزه براق، زیر یک گل رز بزرگ و زیبا. امیرحسین از کار گروهی آنها احساس غرور می کرد و غزاله خوشحال بود که توانسته برادرش را لبخند بزند.
در ادامه جست و جو، غزاله متوجه شد که گذراندن وقت باکیفیت با امیرحسین و شاد کردن او مهمتر از مسخره کردن اوست. او تصمیم گرفت از این به بعد بیشتر مراقب باشد.#
آنها با هم گنجینه های باقی مانده را پیدا کردند: یک پر رنگارنگ و یک صدف زیبا. ماجراجویی آنها موفقیت آمیز بود و غزاله بیش از هر زمان دیگری به برادرش نزدیک شد.
غزاله از آن روز به خود قول داد که نسبت به امیرحسین توجه بیشتری داشته باشد و از او محافظت و گرامی بدارد. آنها همیشه ماجراجویی سرگرم کننده خود را در باغ به یاد می آورند.#