ماجرای نیکان و جانان
نیکان و جانان دو خواهر و برادر بودند که در یک شهر کوچک زندگی می کردند. نیکان سه ساله بود و جانان دو ساله. نیکان و جانان در حالی که در شهر قدم می زدند تصمیم گرفتند دنیای اطراف خود را کشف کنند. آنها جنگلی زیبا و اسرارآمیز را دیدند و تصمیم گرفتند به داخل آن بروند. نمی دانستند، این شروع یک ماجراجویی خواهد بود. #
نیکان و جانان خیلی زود با چند موجود عجیب و شگفت انگیز روبرو شدند. جانان ترسید اما نیکان شجاع و قوی ماند. آنها به سفر خود در اعماق جنگل ادامه دادند و در نهایت به غاری عمیق و تاریک رسیدند. نیکان می خواست آن را کشف کند، اما جانان خیلی ترسیده بود. #
نیکان احساس می کرد که جانان ترسیده است، دستش را دراز کرد و دستش را گرفت. آنها با هم وارد غار شدند. هوا تاریک و ترسناک بود، اما نیکان جانان را نزدیک نگه داشت و او را در امان نگه داشت. ناگهان صدای غرش بلندی در غار شنیدند. #
نیکان و جانان ترسیده بودند اما به راه خود ادامه دادند. سرانجام به اتاق بزرگی رسیدند. داخلش یه اژدهای غول پیکر بود! نیکان ترسیده بود اما جانان با شجاعت جلو رفت. او با اژدها صحبت کرد و اژدها آرام شد. #
اژدها توضیح داد که گم شده و گیج شده است. نیکان و جانان به اژدها کمک کردند تا راه خانه را پیدا کند. آنها با هم سفر کردند تا سرانجام به خانه اژدها رسیدند. اژدها از آنها تشکر کرد و پرواز کرد. #
نیکان و جانان خوشحال و راحت شدند. نیکان وقتی به خانه برگشتند، به یاد آورد که جانان چقدر ترسیده بود. دستش را دراز کرد و دست او را گرفت و به او یادآوری کرد که می توانند به یکدیگر اعتماد کنند و با هم با هر چالشی روبرو شوند. #
وقتی به خانه رسیدند، نیکان و جانان همه ماجراجویی خود را به خانواده خود گفتند. آنها یاد گرفتند که دوستی و اعتماد می تواند به ما کمک کند بر هر ترسی غلبه کنیم و هر چالشی را تحمل کنیم. #