ماجرای حمید و عشقش: حکایتی از عشق واقعی
روزی روزگاری پسر جوانی بود به نام حمید. حمید سرشار از زندگی بود و همیشه مشتاق کشف دنیا. او رویاها و جاه طلبی های زیادی داشت، اما یکی از بزرگترین اهداف او در زندگی یافتن عشق واقعی بود. او برای یافتن آن به ماجراجویی می پردازد، بدون اینکه بداند چه چیزی در راه است. #
حمید حکایت های دختری را که می شناخت و در روستای مجاور زندگی می کرد شنیده بود. او هرگز او را ندیده بود، اما شیفته شیرینی صدای او و فکر چهره زیبایش شده بود. او تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و او را جستجو کند، حتی اگر به معنای مواجهه با ناشناخته باشد. #
حمید با رسیدن به روستا پر از امید بود. او مشتاقانه به دنبال دختری می گشت که در مورد آن بسیار شنیده بود، اما متوجه شد که او آنجا نیست. با این حال او امید خود را از دست نداد و به جستجوی روستا ادامه داد، به این امید که او را پیدا کند. #
بعد از ساعت ها جستجو بالاخره حمید او را پیدا کرد. وقتی او را دید پر از شادی شد و سریع دوید تا خود را معرفی کند. اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، دختر پا به فرار گذاشت و حمید را داغدار کرد. #
حمید مصمم بود دل دختر را به دست آورد و به جستجوی او ادامه داد. او سعی کرد با مهربانی و شجاعت خود او را تحت تأثیر قرار دهد، اما دختر همچنان مراقب پیشرفت های او بود. هرچقدر هم تلاش کرد جوابی که دنبالش بود را به او نمی داد. #
حمید بعد از یک سال تلاش بالاخره به جوابی که دنبالش بود رسید. دختر به او اعتماد و دوست داشت و سرانجام به خواستگاری او بله گفت. رویاهای او بالاخره به حقیقت پیوسته بود و تمام زحماتش نتیجه داده بود. #
حمید و دختر با خوشی زندگی کردند و گواهی بر قدرت عشق واقعی بودند. هر دوی آنها امتحانات و مصیبتهای زیادی را پشت سر گذاشته بودند، اما در نهایت ارزش آن را داشت. #