ماجرای تخم بلدرچین های محمد و او
در شهری کوچک پسری به نام محمد زندگی می کرد. او علاقه خاصی به بلدرچین ها و تخم های خالدار ریز آنها داشت. هر روز بلدرچین ها را تماشا می کرد و مشتاقانه منتظر تخم گذاری آنها بود. #
یک روز محمد تصمیم گرفت بلدرچین ها را زودتر تخم بگذارد. او شروع به تکان دادن قفس آنها کرد، به این امید که این کار روند را تسریع کند. #
اما بلدرچین ها که از اعمال او ترسیده بودند، از تخم گذاری خودداری کردند. محمد ناامید شد اما قول داد راه دیگری برای تسریع روند تخم گذاری بیابد. #
روز بعد محمد تصمیم گرفت به بلدرچین ها بیشتر غذا بدهد و فکر می کرد که این کار باعث می شود زودتر تخم بگذارند. #
بلدرچین ها خوردند و خوردند، اما با این حال تخمی نگذاشتند. محمد ناامید و ناامید شد. اما او مصمم بود که تسلیم نشود. #
سرانجام تصمیم گرفت به بلدرچین ها اجازه دهد این کار را با سرعت خودشان انجام دهند. او از تکان دادن قفس دست کشید و دیگر به آنها غذا نداد. تصمیم گرفت صبورانه منتظر بماند. #
و سپس یک روز برای خوشحالی او، تخم بلدرچین های ریز خالدار را در قفس دید. محمد متوجه شد که صبر واقعاً کلید است. #