روزی روزگاری در روستایی کوچک پسری به نام امیرارسلان خان زندگی می کرد. او عمیقاً عاشق اسب سیاه و باشکوه خود بود. روزی امیر تصمیم گرفت با اسب محبوبش سفری را آغاز کند تا دنیا را بکاود.
در حین سفر، امیر و اسبش شگفتی های شگفت انگیزی را کشف کردند. آنها جنگل های وسیع، کوه های عرفانی و دره های پنهان را دیدند. امیر اهمیت حفظ زیبایی محیطی که با آن روبرو شد را درک کرد.#
روزی به رودخانه ای آلوده برخورد کردند. امیر با دیدن سطل زباله دلش سوخت و شاهد زجر حیوانات بود. او نذر کرد که رودخانه را تمیز کند و از محیط زیست محافظت کند.#
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.