ماجرای بزرگ امیر ارسلان خان
روزی روزگاری در روستایی کوچک پسری به نام امیرارسلان خان زندگی می کرد. او عمیقاً عاشق اسب سیاه و باشکوه خود بود. روزی امیر تصمیم گرفت با اسب محبوبش سفری را آغاز کند تا دنیا را بکاود.
در حین سفر، امیر و اسبش شگفتی های شگفت انگیزی را کشف کردند. آنها جنگل های وسیع، کوه های عرفانی و دره های پنهان را دیدند. امیر اهمیت حفظ زیبایی محیطی که با آن روبرو شد را درک کرد.#
روزی به رودخانه ای آلوده برخورد کردند. امیر با دیدن سطل زباله دلش سوخت و شاهد زجر حیوانات بود. او نذر کرد که رودخانه را تمیز کند و از محیط زیست محافظت کند.#
امیر و اسب سیاهش با قاطعیت با جمع کردن زباله ها شروع به تمیز کردن رودخانه کردند. آنها همچنین دیگران را تشویق کردند که به آنها بپیوندند. روستاییان از اقدامات آنها الهام گرفتند و به زودی همه کمک کردند.
با گذشت زمان، رودخانه یک بار دیگر تمیز و سالم شد و حیوانات رشد کردند. امیر به سفر خود ادامه داد و پیام حفظ محیط زیست را که می دانست این وظیفه همه است، منتشر کرد.
امیر و اسبش به مکان های جدید شتافتند و به طبیعت کمک کردند و به دیگران مراقبت از محیط زیست را آموزش دادند. آنها درخت کاشتند، زباله ها را جمع کردند و حیوانات را نجات دادند و هر جا که رفتند ردپای خوبی از خود به جای گذاشتند.
امیرارسلان خان و اسب سیاهش به نمادهای افسانه ای عشق و مراقبت از محیط زیست تبدیل شدند. سفر آنها الهام بخش بسیاری از افراد دیگر شد تا دست به اقدام بزنند و جهان را به مکانی تمیزتر و سبزتر برای همه تبدیل کنند.