ماجرای بازیگوش ایناز
ایناز، دختر جوانی با موهای کوتاه فندقی و چشمان درشت عسلی رنگ، عاشق بازی و شیطنت بود. یک روز تصمیم گرفت جنگل پشت خانه اش را کاوش کند، حتی اگر پدر و مادرش به او گفته بودند نزدیک خانه بماند.
وقتی ایناز به عمق جنگل رفت، با رودخانه ای زیبا و درخشان روبرو شد. با وجود هشدار والدینش در مورد خطرات آب، او تصمیم گرفت از آن عبور کند.
ناگهان ایناز روی سنگی خیس لیز خورد و در آب افتاد. او برای شناور ماندن تلاش می کرد و آرزو می کرد که ای کاش به توصیه والدینش در مورد مراقب بودن در کنار رودخانه ها گوش می داد.
خوشبختانه، یک جغد پیر دانا، ایناز را دید که در حال تقلا است و برای کمک به او دوید. جغد اهمیت توجه به راهنمایی والدینش را به او یادآوری کرد.#
ایناز که از کمک جغد سپاسگزار بود، قول داد که بیشتر مراقب باشد و به حرف پدر و مادرش گوش دهد. جغد سپس او را به سمت ساحل رودخانه هدایت کرد و در آنجا به ماجراجویی خود ادامه داد.
وقتی ایناز به خانه می رفت، به ماجراجویی و توصیه های پدر و مادرش فکر می کرد. او متوجه شد که آنها فقط میخواهند او را ایمن نگه دارند، زیرا او را دوست دارند.
وقتی ایناز بالاخره به خانه برگشت، پدر و مادرش را در آغوش گرفت و از اینکه به حرف آنها گوش نداد عذرخواهی کرد. از آن روز به بعد، او قول داد که به راهنمایی آنها توجه بیشتری کند.