ماجرای بازیگوش آیناز
روزی روزگاری دختری به نام آیناز در شهر کوچکی زندگی می کرد. او بلند قد بود، با موهای کوتاه قهوه ای و چشمان درشت عسلی رنگ. آیناز به بازیگوش و شیطنت معروف بود. یک روز تصمیم گرفت به ماجراجویی برود.#
والدین آیناز به او هشدار دادند که مراقب باشد و به توصیه های آنها گوش دهد. اما آیناز در مورد ماجراجویی خود هیجان زده بود و نمی توانست به آن توجه کند. او بدون توجه به صحبت های پدر و مادرش به کاوش در جنگل نزدیک خانه اش رفت.
همانطور که آیناز در جنگل سرگردان بود، به طور تصادفی به غاری مرموز برخورد کرد. آیناز بدون توجه به هشدارهای والدینش در مورد دوری از مکان های ناآشنا، به داخل خانه رفت و کنجکاو شد که ببیند داخل آن چیست.#
در داخل غار، آیناز یک صندوقچه گنج پنهان پر از سکه های طلایی براق را کشف کرد. او هیجان زده شروع به جمع آوری سکه ها کرد و متوجه نشد که در خطر است. ناگهان غار شروع به لرزیدن کرد!#
لرزش غار باعث رانش سنگ شد و آیناز را داخل آن گرفتار کرد! او ترسیده بود و متوجه شد که باید به حرف پدر و مادرش گوش می داد. آیناز از هوش و جسارت خود برای یافتن راهی استفاده کرد.#
آیناز متوجه سوراخ کوچکی در دیوار غار شد، به اندازه ای بزرگ که بتواند از آن بخزد. او با تشکر از هوش و اراده خود توانست از غار فرار کند و به خانه بازگردد.
آیناز خیالش راحت شد که سالم به خانه برگشت. از آن روز به بعد، او قول داد که به توصیه های پدر و مادرش گوش کند و در ماجراجویی هایش بیشتر محتاط باشد. او درس مهمی آموخته بود.#