ماجراهای کوچولو: خانواده پروانه زمرد
کوچولو دختر جوانی بود که با خانواده اش در باغی سرسبز زندگی می کرد. آنها خانواده شادی بودند و والدینش همیشه او را تشویق می کردند که رویاهای بزرگ داشته باشد و به ستاره ها برسد. یک روز او تصمیم گرفت باغ را کشف کند و ببیند چه رازهایی در آن وجود دارد. #
کوچولو با هیجان وارد باغ شد و به دنبال رازهایی بود که در آن نگهداری می شد. به هر طرف که نگاه کرد، چیز جدید و جذابی دید. او گلی را از اینجا و آنجا چید و از زیبایی طبیعت شگفت زده شد. همانطور که او در حال کاوش بود، صدای بال زدن ضعیفی از آسمان شنید. به بالا نگاه کرد، پروانه زمردی درخشانی را دید که در هوا پرواز می کرد! #
کوچولو مجذوب پروانه شد و تصمیم گرفت آن را دنبال کند. دوید و دوید و راهش را از میان باغ میبافید تا اینکه پروانه در آسمان ناپدید شد. کوچولو ایستاد و به اطراف نگاه کرد، اما تنها چیزی که میتوانست ببیند درختان بلند و بوتههای انبوه بود. نزدیک بود تسلیم شود که صدایی از اعماق بوته ها شنید. #
کوچولو به بوتهها نزدیکتر شد و در کمال تعجب، صدا واضحتر و بلندتر شد. این صدای یک پری کوچک بود که از او می خواست کمک کند تا از بوته ها بیرون بیاید. کوچولو با خوشحالی ملزم شد و پری را از بوته ها بیرون آورد. پری از او تشکر کرد و به او گفت که او برگزیده ای است که با پروانه زمرد راهی سفر می شود. #
کوچولو هیجان زده و کنجکاو بود تا درباره سفری که در پیش داشت بیشتر بداند. او از پری پرسید که باید چه کار کند و پری پاسخ داد که باید پروانه را هر کجا که او را می برد دنبال کند. کوچولو پروانه زمردی را در باغ دنبال کرد و هر قدم او را به ماجرایی نزدیکتر می کرد که هرگز تصورش را هم نمی کرد. #
کوچولو مدام پروانه را تعقیب کرد تا اینکه جلوی درختی بزرگ با دری طلایی ایستاد. پری به کوچولو گفت که در ورودی باغ مخفی است و برای تکمیل سفر خود باید آن را باز کند. کوچولو نفس عمیقی کشید و در را باز کرد و از دیدن دنیایی درخشان و زیبا پر از رنگ و زندگی شگفت زده شد. #
کوچولو وارد باغ مخفی شد و تمام شگفتی های آن را کاوش کرد و از زیبایی های دنیای اطرافش شگفت زده شد. او سخنان پدر و مادرش را به یاد آورد و به اهمیت استفاده از تخیل و ایمان به خود و دنیا پی برد. سفر کوچولو با پروانه زمرد سفری جادویی بود و او اکنون آماده کاوش بیشتر بود. #