ماجراهای هیوی خرس
روزی روزگاری خرسی به نام هیوی بود. هیوی در دنیایی پر از رنگ های زنده و ماجراهای بی پایان زندگی می کرد. روزی مردی وارد دنیای آرام او شد. هیوی تصمیم گرفت فرار کند.#
هیوی با احتیاط از مرد دور شد. قلبش تند تند می زد. او می دانست که برای فرار باید سریع فکر کند. به سمت جنگل های رنگارنگ دوید و پنهان شد.#
هوی که در میان درختان پنهان شده بود، هویج غول پیکری پیدا کرد. هیوی با یادآوری داستان های قدیمی در مورد هویج جادویی، گاز گرفت. ناگهان موجی از قدرت را در درون خود احساس کرد.
هیوی که از قدرت تازه یافته اش جسارت یافته بود، تصمیم گرفت با مرد روبرو شود. سنگی را برداشت، نشانه گرفت و به سمت مرد پرتاب کرد تا حواس او پرت شود.
صخره به درختی نزدیک مرد برخورد کرد که او را مبهوت کرد. هیوی از فرصت استفاده کرد و از صحنه دور شد. دوید تا مطمئن شد مرد خیلی عقب است.#
هیوی بر بالای تپه ایستاده بود و به مسیری که طی کرده بود نگاه می کرد. از اینکه با ترس هایش روبرو شد و از تعقیب مرد فرار کرد احساس غرور کرد.#
هوی با یک نفس راحت به دنیای آرام خود بازگشت. از آن روز به بعد با وجود آن مرد شجاعت خود را نشان داد.#