ماجراهای هلن و همراهان وفادارش
هلن دختری کنجکاو و ماجراجو بود که عاشق ماجراجویی های بزرگ با دو دوست صمیمی خود بود. امروز، آنها در حال کاوش در یک جنگل نزدیک بودند، و هلن احساس هیجان و در عین حال کمی دلهره داشت. او داستان چیزهایی را شنیده بود که ممکن است در درختان کمین کنند، اما مصمم بود که اسرار جنگل را کشف و کشف کند. #
دوستان هلن با ایده کاوش در جنگل راحت بودند، اما هلن هنوز مردد بود. او میدانست که والدینش هرگز رفتن او به چنین سفر خطرناکی را تایید نمیکنند، و نگران بود که اگر متوجه شوند او را سرزنش کنند. #
هلن نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت که سفر کوچک خود را مخفی نگه دارد. او میدانست که والدینش او را دوست دارند و او را ایمن نگه میدارند، اما او همچنین به شدت میخواست ناشناختهها را کشف و کشف کند. همانطور که آنها به راه رفتن ادامه دادند، هلن بیشتر و بیشتر در مورد سفر پیش رو احساس هیجان کرد. #
ناگهان هلن چیزی را در درختان روبرو دید. شبیه موجودی بزرگ و مرموز به نظر می رسید و او مملو از ترس و کنجکاوی بود. او میدانست که احتمالاً باید برگردد، اما نمیتوانست در برابر اصرار برای ادامه کاوش مقاومت کند. #
هلن آنقدر ترسیده بود که به سختی می توانست صحبت کند، اما دوستانش او را تشویق می کردند که به موجود نزدیک شود. او به آرامی جلو رفت و وقتی موجود با صدایی مهربان و ملایم صحبت کرد، احساس آرامش کرد. توضیح داد که چگونه برای آزمایش شجاعت و وفاداری هلن به همراهانش فرستاده شده بود. #
هلن متوجه شد که وفاداری به دوستانش مهمتر از پنهان نگه داشتن راز از پدر و مادرش است. او از این موجود برای درس تشکر کرد و او پرواز کرد. هلن و همراهانش به سفر خود ادامه دادند و حتی بیشتر از قبل احساس هیجان و ارتباط داشتند. #
هلن درس مهمی در مورد اهمیت صداقت و وفاداری آموخته بود. او عهد کرد که دیگر هرگز رازهایی را از والدینش مخفی نکند، به خصوص نه رازهایی که می تواند او را در معرض خطر قرار دهد. همانطور که آنها به خانه برگشتند، خورشید در افق غروب کرد، سفر هلن کامل شد. #