ماجراهای هادی در احترام
هادی پسر شش ساله ای بود که عاشق قلع و قمع ماشین بود. او یک برادر چهار ساله داشت که او را بسیار دوست داشت. یک روز، او تصمیم گرفت برای کشف جهان و یادگیری در مورد احترام، سفری را انجام دهد. کیفش را با تنقلات و نوشیدنی بست و راهی سفری اکتشافی شد.#
هادی در حالی که راه می رفت با خانواده ای روبرو شد که در جهت مخالف قدم می زدند. خانواده سه نفره لبخند گرمی زدند، سلام کردند و روز خوبی را برای او آرزو کردند. هادی متوجه شد که باید همان احترامی را که دوست داشت به دیگران نشان دهد. #
هادی به سفر خود ادامه داد و گروهی از کودکان را دید که در پارکی نزدیک مشغول بازی بودند. اگرچه به نظر سرگرم کننده می رسید، اما متوجه شد که یکی از بچه ها در بازی آنها قرار نمی گیرد. هادی متوجه شد که باید همیشه همه را شامل شود و مطمئن باشد که هیچکس از قلم نیفتد. #
در حین حرکت، هادی صدای غرش بلندی از آسمان شنید. او به زودی متوجه شد که این یک هواپیما است که بالای سرش در حال پرواز است. او با احترام برای هواپیما دست تکان داد و متوجه شد که باید به همه شکل های زندگی احترام بگذارد، حتی اگر آنها دور باشند. #
هادی به راه خود ادامه داد و خیلی زود به رودخانه ای برخورد کرد. او متوجه شد که گروهی از مردم در پایین دست ماهیگیری می کنند و متوجه شد که باید به فضای آنها احترام بگذارد. او در کنار رودخانه قدم می زد و زیبایی طبیعت را تحسین می کرد. #
هادی در ادامه سفر با کوه بزرگی برخورد کرد. او که در پای کوه ایستاده بود، از بزرگی و عظمت آن شگفت زده شد. او می دانست که باید همیشه به طبیعت احترام بگذارد و آن را تحسین کند و بنابراین قبل از ادامه چند لحظه با هیبت ایستاد. #
سرانجام هادی سفر خود را به پایان رساند، اما درس ارزشمندی آموخته بود: احترام همیشه کلید است! هنگام بازگشت به خانه، به همه افراد و چیزهایی که در سفرش با آنها برخورد کرده بود فکر کرد و قول داد که همیشه با احترامی که شایسته آنهاست با آنها رفتار کند. #