ماجراهای مهرسانا کوچولو
روزی دختری سرزنده بود به نام مهرسانا. او موهای عسلی و چشمان مشکی داشت که از کنجکاوی برق می زد. مهرسانا امروز خیلی هیجان زده بود، چون اولین روز مدرسه اش بود. #
وقتی مهرسانا به سمت مدرسه اش می رفت، طوفانی از احساسات را احساس کرد. ساختمان عظیم ترسناک و در عین حال جذاب به نظر می رسید. نفس عمیقی کشید و جراتش را جمع کرد و جلو رفت. #
مهرسانا وقتی داخل شد، بچه های هم سن خود را دید که با هم می خندند، بازی می کنند و یاد می گیرند. او خود را در دنیایی پر از کتاب، پازل و رنگ یافت. #
مهرسانا هر روز شروع به یادگیری چیزهای جدید کرد. او در مورد اعداد، حروف و دنیای اطراف خود یاد گرفت. هر روز یک ماجراجویی جدید بود، فرصتی برای یادگیری چیزهای جدید. #
مهرسانا عاشق مدرسه، معلمان و دوستانش بود. او متوجه شد که مدرسه فقط مکانی برای یادگیری نیست، بلکه مکانی برای تفریح، دوستی و ماجراجویی است. #
خیلی زود مهرسانا ستاره کلاسش شد. کنجکاوی و عشق او به یادگیری باعث محبوبیت او در بین همسالان و معلمانش شد.
مهرسانا به اهمیت مدرسه پی برد. آنجا جایی بود که او آموخت، رشد کرد و دوستان پیدا کرد. عشق او به مدرسه او را به دانش آموزی شاد، با اعتماد به نفس و کنجکاو تبدیل کرد. پایان. #