ماجراهای لینگ در مدرسه
لینگ دختری بود که رویاها و جاه طلبی های کمتری داشت. هر روز که به مدرسه می رفت، سرش از همان افکار پیش پا افتاده همکلاسی هایش و سخنرانی های معلمش پر می شد. روزهای او تاری از همان روال قدیمی بود، اما امروز، چیزی متفاوت بود. احساسی قوی در درونش تکان میخورد. یک نیروی ناشناخته او را به سمت جهش ایمان و ایجاد مسیر خود سوق می دهد. #
لینگ به آرامی از روی میزش بلند شد و قدرت تازهای را در قدمهایش احساس کرد. او به دنیای آن سوی پنجره کلاس نگاه می کرد و متعجب بود که چه ماجراهایی در انتظارش است. با کشیدن نفس عمیق، اولین قدم خود را در مسیری نامطمئن برداشت و احساس کرد که شجاعت درونش رشد می کند. #
سفر لینگ با موانع و چالش هایی همراه بود. او مجبور بود خودش را به محدودیتهایش، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی، برساند تا به راه خود ادامه دهد. اما مهم نیست که همه چیز چقدر سخت شد، او هرگز هدف خود را از دست نداد. #
بالاخره لینگ به مقصد رسید. او پس از یک سفر طولانی و طاقت فرسا، بالاخره به پایان راه خود رسیده بود. او آمیزهای از پیروزی و خستگی را احساس میکرد و میدانست که درسهای ارزشمندی آموخته است که برای همیشه با او میمانند. #
هنگامی که لینگ دنیای اطراف خود را بررسی می کرد، متوجه شد که راه طولانی را پیموده است. او با چالش های بزرگ و کوچک بی شماری روبرو شده بود و حس شجاعت و قدرت تازه ای به دست آورده بود. او میدانست که مهم نیست زندگی چه چیزی به سرش میآورد، او آماده است که آن را در درجه اول تحمل کند. #
لینگ قبل از برگشتن به خانه، آخرین نگاهی به دنیای اطرافش انداخت. او متوجه شد که مهم نیست دنیا چقدر تاریک و ترسناک به نظر می رسد، همیشه امید وجود دارد و بهترین راه برای مقابله با چالش های زندگی لبخند زدن است. #
لینگ با حس شجاعت و قدرت تازه کشف شده به خانه بازگشت. با هر قدمی که برمیداشت، جسارتی را که در سفر با او پیدا کرده بود، احساس میکرد و میدانست که هر چه با آن روبرو شود، آماده خواهد بود. او آماده بود تا دنیا را بپذیرد. #